تو یکی از سفرها چند تا از بچه ها یواشکی ریخته بودن سر لپ تاپ فاطمه که یه چیزهایی بریزن توش یا نمیدونم یه چیزهایی بردارن که مهدی با وحشت سر فردین داد زد: اون فلشو نکش بیرون، نه...الان همه حافظه ش خالی شد
همه ساکت شدند و به اون دو تا نگاه کردند. فردین پرید عقب و یقه بلوزش را کشید جلو دهنش و گفت:
الو ...الو ..یحیی به زهرا...یحیی به زهرا....ما لو رفتیم ...ما لو رفتیم ...لپ تاپ پوکید
۶ نظر:
کاش میشد لبخندی به لب آورد !
قشنگ نوشته اید اما ...
کاش میشد برای لحظاتی بر اندوه و غم ، بر اندوه بنشسته بر دل غلبه کرد .
کاش ...
مثل اینکه بقیه حالشون از من بدتره !
یعنی توو این چند ساعت یکی که حالش بهتر باشه پیدا نشده بیاد اینجا ؟!
شوربختی بین کز اجل ... ببخشید شوربختی بین که اینجا هم تک افتادیم !
:))) خيلي خيلي خيلي موقعيت خنده داري بود و خوب هم نوشته شد انصافن
=))
چرا اون پست 5شنبه دلگیر را حذف کردی..
به همین زودی دلت باز شد.. خوشبحالت
:))))))))))) کلی حال داااااااااد...
ارسال یک نظر