۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۰

هتل عباس پرستاره







از آبشار به سمت روستای مجن پیاده روی را اغاز کردیم وسراسر مسیر به بیتا می خندیدم که غصه دار بود که چایی نخورده راه افتادیم. در حین راه رفتن به فکر جایی بودیم که شب در انجا بمانیم ساختمان مهندسین سد که اقای عامری گفته بود شاید به ما جا بدهند بسته و خالی بود بنابراین باز به راه افتادیم.
در شکاف بین دو تپه درختانی دیده می شدند که مسیر را به سمت انها کج کردیم البته با اعتراض شدید بیتا خانم. در انجا بنه گاه با صفایی دیدیم با سرپناهی و جوی ابی و درختان سپیدار. طبعا بساط چایی را به راه انداختیم و بیتا فورا برای خوردن و خوابیدن اقدام کرد. به خدا من نمی دونم این دختر چرا همه سفرها پایه است .
در تردید ماندن در انجا بودم و در مسیر جویبار بالا رفتم که ببینم می شود شب انجا ماند یا نه . همچنان عطر گیاهان حس می شود و سایه های سپیدار زمین را راه راه کرده بود . وقت خوشی داشتیم که با امدن چند موتورسوار سیاهپوش بی خیال ماندن در انجا شدیم و به سرعت خود رابه سر جاده رساندیم.
در انجا با خانواده ای روبرو شدیم که تمام سبزه های کوه را کنده بودند و در کیسه های پلاستیک پشت ماشین ریخته بودند. سه نوع سبزی به ما نشان دادن که یکیش حقیقتا خوشمزه بود. یک گل بدبو هم چیده بودند که فقط یکی توانسته بودند پیدا کنند که می گفتند داروی خیلی خوبی است.
خیلی دلم می خواست تعارفی بزنند از سبزی ها که نزدند...
پیاده روی را در کنار جوبیار ادامه دادیم هوا تاریک می شد و خنک تر..نسیم ....
به یاد داشتم که وقت امدن قهوه خانه ای در مسیر دیده بودم. امیدوار بودم که قبل از تاریک شدن هوا به ان برسیم که رسیدم
یک پل چوبی ما را به چهار اتاقک چوبی می رساند که پسر جوان و به چشم برادری زیبایی به نام عباس صاحب ان بود. به سرعت یکی از اتاقک ها را اماده کرد و یک دستگاه چای برایمان اورد. به جای قوری از بطری های فلزی که سیاه از دود و ذغال شده بودند اورد و به جای استکان از پیاله های چینی استفاده می کرد.
یعنی می شود این همه زیبایی کنار هم و ان مزه چایی اش که عباس می گفت البالو است اخر عشق بود
انقدر صفا در چشمهای این عباس اقا بود که دانستیم شب امنی را انجا خواهیم گذراند. به دور درختها ریسه های رنگی کشیده بود و تمام شب ضبطش جواد یساری می خواند و بوی خوش قلیانهای همسایه هم بود. شام برایمان بال مرغ درست کرد و سفره را در اتاقک دیگری انداخت که درون ان یک درختچه هلو سبز شده بود.
من نفهمیدم که چطور بلعیدم ان غذای خوشمزه را با یک چای دیگرزغالی پشت سر ان
کیسه خوابها را در اتاقک پهن کردیم و دو سه تا پتو هم از عباس گرفتیم و با اطمینان به اینکه او هم شب در اتاقک بغلی می خوابد به درون کیسه خوابهای فرو رفتیم. صدای رودخانه بود و بادی که درختان را تکان می داد و نم بارانی که بویش می امد.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

azizam-- safaretoon be kheir, del-e maa ro ke baa khodet mibari-- pas khodemoon chi?

دارا گفت...

لطفا گوشی رو بدین عباس آقا، تا بقیه شو از ایشون بشنویم.

حواس پرت گفت...

کاش قبلش میگفتید که میخواین مجن برید!من خودم شاهرودم ولی رگ و ریشه م از اونجاست! با همه تبعاتی که برام داشت! میتونستید کلاً مهمون من باشید!

کچلک گفت...

چه خوبه که عکس نذاشتی.انتخاب وچینش واژهها اونقدر قشنگه که مثل قلم رنگ خیال میپاشه تو بوم ذهنم.

دوستان ببخشند که برخلافشون سفرنامه بدون عکس دوست دارم!

کچلک گفت...

*واژه ها*

افشین گفت...

دلُم میخواد برم بالوی یه‌ی کوه بلندی از ته دلُم با تمام وجودُم با صِدوی بلند جار بزنم دوسِت دارم، حوصلم نمیشه

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...