۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

مسیر سبز







قبل از طلوع آفتاب از سرفه های که نشان از سرماخوردگی در ابشار مجن می داد از خواب بیدارشدم. از کیسه خواب بیرون امدم و با لگد کردن پای بچه ها از الاچیق بیرون امدم. هنوز شفق نزده بود. از روی پل چوبی رد شدم و وسط جاده ایستادم.
در تاریک و روشن هوا شکوفه های باغی که الاچیقها در ان بودند را دیدم و هوای معطری که از ان سو می اید. تنها صدای جویبار بود و نسیم لحظه عجیبی بود
. دوباره به کیسه خواب برگشتم تا وقتی که پویان هم بیدار شد و بساط اتش را به راه انداخت. پتویی دور خودم پیچیدم و این آیین تکرار ناپذیر روشن کردن اتش را نگاه کردم. تا جایی که می شد تحمل کردم و وقتی دیدم خوش خوابها بیدار نمی شوند با داد و بیداد هر سه تایشان را بیدار کردم. عباس هم بساط صبحانه را برایمان راه انداخت
و چه صبحانه ای ...تخم مرغی که عباس از خانه شان درون باغ اورده بود با دونوع مربای جنگلی و نان تازه مجن و همان چایی های خوشمزه...
به سختی حقیقتا به سختی از الاچیق ها بیرون امدیم و عباس بابت این همه پذیرایی تنها 15 تومن از ما گرفت!تازه دوتا انتی بیوتیک هم به من و پویان دارد
شنگول بودیم و حالا می خواستیم همان راهی که در بالارفتن دیده بودیم ودلمان را برده بود در سرازیری برویم
بعد از ان تا روستای مجن تنها زیبایی بود و زیبایی. درختان سپیداری که با باد تکان می خورند. مزارع جو و باغهای پر شکوفه و جویباری با گلهای زرد در دو طرف ان. مدام برمی گشتم که منظره ای که پشت سر میگذاشتیم کم از روبرویی نداشت.
چشمه ای در راه که سیرابمان کرد و کشاورزانی که با بیلشان به سر کار می رفتند. پیرمردها سوار الاغ بودند و جوانها سوار موتور
ابرهایی که در اسمان می رقصید باعث می شدند که تنوع حیرت انگیزی از رنگ سبز روی درختها بپاشند
مسخره است که همه اش نگران بودم که مبادا به مجن برسیم قبل از اینکه من سیر شده باشیم که سرانجام رسیدیم
در روستای مجن دو تا مسجد بزرگ و یک امامزاده بود
طبعا اخری را انتخاب کردیم و داخلش شدیم و پویان را کنار کوله ها گذاشتیم
من امامزاده ها را دوست دارم. سکوت روحانی شان به من آرامش می دهد. بخصوص امامزاده های روستا که می دانم عموما ادمهای خوبی بودند که به مردم روستایشان کمک می کرده اند و همیشه بعد از مرگشان یک کسی پیدا می شود که خواب ببیند طرف امام زاده بوده است!
انجا ماندم و در خنکای سالنش دراز کشیدیم . پارچه های سبز با نسیمی که از لای در می امد می لرزیدند

۶ نظر:

آناهیــــد گفت...

سلام...منم صفای روستاوطبیعت رو خیلی دوست دارم...مینی مال هاو نوشته های کوتاهتو هم بیشتر دوست دارم ...
راستی به روشنایی آسمون قبل از طلوع آفتاب فلق می گن ...شفق تاریک روشنی بعد از غروبه

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ از اینکه این همه زیبایی و صفا رو با ما به صمیمییت و دوستی‌ تقسیم میکنی!
سفرنامه‌هات رو دوست دارم و من رو میبره به روز‌هایی‌ که ایران بودم و سفرهای این چنینی...(-:
شاد باشی‌ و تندرست، گیسویِ شیرازی *-:

کچلک گفت...

1 بی نظیر مینویسی.بی نظیر.زنده باشی

2 جالبه واسه مطلب قبلی هم عکس گذاشتی و باز نشده بود ( بس که سرعت نت پائینه) و اون کامنت رو د ادم!
میگم اون برچسب اسمارت رو غرض میدی یه کوچولو بشم اسمارت کچلک؟

مرضیه گفت...

خیلی به حالتون غبطه می خورم یادمه که بهم قول داده بودی که یه بار منو هم با خودت از این سفرها ببری

کچلک گفت...

واسه این پست کامنت گذاشته بودم ولی الان نیست و پاک شد!

Unknown گفت...

باز شما رفتی سفر، پز دادی؟
من سایه روشن سابق هستم که یکسالیست به سین جیم تبدیل شده ام

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...