۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

به سوی چشمه هفت رنگ

بعد از خرید نهار و سیخ برای نهار! پیاده روی به سمت مقصد بعدی یعنی چشمه هفت رنگ را اغاز کردیم. راننده مهربانی به نام اقای اصغرزاده مسیر میان بری را به ما نشان داد که می توان زودتر به انجا رسید و خودش هم با پیکانش ما را تا ابتدای ان برد. ابتدای روستای که اسمش یادم رفته فکر کنم درخان گاه بود.
یک روستای به شدت شیک و سرسبز و کوچک که بیشتر از انکه خانه داشته باشد باغ داشت . به روی دیوار یکی از خانه ها برنامه آب باغها نوشته شده بود. اسامی افراد خیلی بامزه و روستایی بودند. در پیاده روی به سرچشمه ای رسیدیم که اب از ان می جوشید . بچه ها بطری ها را پر کردند و من هم یواشکی چند تا چاغاله از درختان چیدم و وقتی از باغها رد شدیم به دست بچه ها رساندم.
معصومه اصرار داشت که باید به ما خبر می دادی چون چیدن و خوردن حلال است و این بردن است که حرام است
حلال یا حرام خوشمزه ترین چاغاله هایی بودم که به عمرم خوردم.
بعد از ان مسیر دشت بود و افتاب و مزرعه. از مردی که بر سرباغش بود ادرس را پرسیدیم که گفت بعد از استخر. استخر گودالی بود که ان را پلاستیک عایق کرده بودند و حالا به اندازه یک استخر از اب پرشده بود به چه زیبایی اما دور تا دورش را سیم توری کشیده بودند و نمی دانم کلا به چه منظوری بود.
خسته و گرسنه بودیم و اندکی باران گرفت و برای استراحت به زیر درختان رفتیم که صاحبش امد و مچ ما را در حال چغاله چیدن گرفت. اما دعوا که نکرد هیچ گفت که بالکنی را در جلوتر برای ما باز کرده است و می توانیم بریم انجا غذا بخوریم و استراحت کنیم و هرکس هم مزاحم شد بگویم مهمان علی غریب هستیم و خودش هم رفت
به سمت جایی که می گفت رفتیم و منظورش از بالکن را فهمیدیم. خانه ای روستایی که یک اتاق در پایین داشت و یک اتاق در بالا و اتاق بالایی بالکنی داشت مسلط به باغ و رودخانه
کدام نویسنده بود که می گفت " من همیشه امید به کمک مردمان غریبه بستم"
خب انتظار دارید چه کنیم ؟ بر روی بالکونی زیبا ولو شدیم طبعا بیتا رفت تو اتاق بخوابد و پویان هم بساط اتش را به راه انداخت. ویلای زیبای ما حتی دستشویی هم داشت فقط نیمه اپن بود!
این بار پویان مشکل ترین اتشی بود که درست کرد. چوبها به دلیل باران نم داشتند و روشن نمی شدند. بعد از ان هم حجم زغال ایجاد شده برای کباب کردن مرغهایمان کم بود. اما کوتاه نیامد و ادامه داد.
من هم برایم اولین بار در عمرم جوجه سر سیخ زدم که بعدا فهمیدم کلی قاعده و قانون دارد و همینجوری یلخی نمی شود. و هی سیخ ها می چرخیدند روی اتش. تازه گوجه هم کباب کردیم و معصومه تراس را جارو زد و زیر باد و باران ملایم که می امد و می رفت و نهار خوردیم.
ابرهایی سیاهی در ان دورها بودند به پویان می گویم من از مادربزرگم ابرها را شناختم و می دانم این یکی با خود باران دارد بهتر است که زودتر راه بیفتیم و طبعا بیتا که خودش را برای چایی و خواب بعد از نهار اماده کرده بود کلی تلاشهای بی حاصل کرد که بمانیم و موفق نشد
این قسمت به بعد خنده دار بود. باید از رودخانه رد می شدیم و پویان با یک پرش رفت ان طرف و من که می دانستم سه تا دخترها نمی توانند بپرند مدام بالاتر رفتم تا قسمتی که اب باریک می شود را پیدا کنم که نتوانستم
منهم از یک جایی پریدم و حالا مانده بود ان سه تا
یعنی انقدر خندیدم که نزدیک بودم خودم را خیس کنم . انقدر دروغ گفتم و تشویق کردم و دادم زدم تا همه را به این طرف اب رسانیدم تازه هی پویان می پرید اون ور اب ومی پرید این ور اب تا وسایل اینها را بیاورد
خب وقتی بالاتر رفتم و دیدم که دوباره باید از رودخانه رد بشیم همانجا روی زمین نشستم و می خندیدم که الان وقتی بهشون بگم قیافشون چه شکلی می شه
دیگه داشت رسما باران شروع می شد و دخترها هرچه می توانستند نثار من کردند ولی دوباره پریدند از روی اب و من که عجیب مطمئن شده بودم یکی از انها در اب می افتد خودم را برای خندیدن اماده کرده بودم، نا امید شدم و تنها یک بطری اب بود که در مسیر رودخانه رفت
حالا دیگر به روستای تجن رسیده بودیم که معلوم بود روستای گردشگری است چون پر از اب بود و پر از ماشین و مردمی که برای تفریح امده بودند. از یکی از انها ادرس چشمه را پرسیدم و گفت پشت تپه و حالا که باران گرفته بود من سرانجام به ارزویم رسیدم
اخه شما نمی دونید که من یک پانچو زرد خوشرنگ خریده بودم وتمام سفر چشمم به اسمان بود تا ان را بپوشم و سرانجام پوشیدم و کری من و بیتا شروع شد. یادتون هست که تو سفر لاویج پانچو پوشیده بود و کنار دریاچه همه خیس شدیم. خلاصه کلی حال کردم از لباس نو خودم که متاسفانه بارون بند اومد! خیلی کم بود اما خب اینقدر بود که فیسم را داده باشم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

قابل توجه گیس طلای عزیز
چون می دونم جورج کلونی رو خیلی دوست داری این لینک رو می فرستم بخونی.
اما لطفا دو خط آخر رو با دقت بخون وحالش رو ببر.(صبا )

http://www.persiauk.com/article.php?id=63237

کارمند گفت...

چه خوب کردیدکه از سفرتان عکس گذاشتید. راستی چغاله ها چطور بود

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...