۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

یک روز عجیب



اقا هرچی گشتیم چشمه را پیاده نکردیم و از یه تراکتوری که رد می شد پرسیدیم واونم گفت که اشتباه اومدید.
خیط وخیس برگشتیم به مسیرسابق و خنده دار اینکه دخترها باید دوباره از رودخونه رد می شدن و با این بار شد سه بار
اون طرف رودخونه هیچ اثری از چشمه نبود. حالا تصور کنید پنج تا آدم علاف که سه دوره که از رودخونه رد شدن و خیس و خسته بدون چشمه نشستن سرجاده
پویان مرام گذاشت و حاضر شد به جستجو ادامه بده و بره سراغ مزرعه ای در آن دورها و بپرسه که پس این چشمه کجاست؟


ما هم کنار جاده حیرت ماشین های گذری را جلب میکردیم و به چتر دوست معصومه می خندیدم که در اثر باد برعکس شده بود و هیچ جوری درست نمی شد.


منم دیدم ماشین زیاد رد می شه و توجه زیاده گفتم تکدی گری کنم خرج سفر دربیاد که فایده ای نداشت. یارانه ها هدفمند کرده، وضع اقتصادی مردم خوب نیست
پویان آنقدر دورشد که نگرانش شدیم آخه تواین سفر خیلی دل مردم را می بُرد و افراد زیادی نظر بد بهش داشتن
خدا را شکر سالم برگشت وگفت چشمه تو یه دره ای، یه کوه ای، اون ور قله قافه
طبعا بی خیال چشمه شدیم و حالا مانده بودیم تا شب چه کنیم
من پیشنهاد می دادم به همان روستای تجن برویم که از دور زیبا و با صفا بود. دوست معصومه جیغش درآمد (آخه باید یه بار دیگه از رودخونه رد می شدیم) بیتا و معصومه هم پیشنهاد می دادن برگردیم هتل عباس(فکرکن؟ اینقدر خوش گذشته بود بهشون که این همه راه حاضر بودن برگردن)
حالا نظرات ما به کنار اصلا کسی ما را سوار نمی کرد. از آنجا که سرنوشت من به نحو مرموزی با وانت پیوند خورده یه وانتی ما را تا سر دوراهی به مجن رساند. آنجا هم یک پرایدی مهربان ما را سوار کرد
گمانم فامیلیش وکیلی بود. مرد جوان در مسیر مناطق زیبایی را معرفی می کرد که در تابستان به آنجا برویم. حقیقتا شاهرود شهر هفت قاره است ها
در راه من و پویان یواشکیِ گروه تبانی کردیم که به سمت ابر برویم و به صحبتهای راننده که میگفت روستای ابر خطرناک است برای ماندن توجهی نکنیم
بچه ها هم موافقت کردند و سر دوراهی پیاده شدیم. اولین ماشینی که برایش دست تکان دادیم ما را به روستای ابر برد. این مرد که اقای رضایی نام داشت و خواننده بود در شاهرود، خودش ابری از کار در امد . گفت که ما را به روستا می برد که هیچ، خانه ای هم برای شب ماندمان پیدا می کند. خوشحال و خندان بودیم که
آقا وارد روستا که شدیم ، صدای چند تا ترقه شنیدم. بعد در میدان شهر مردم را دیدم که جمع شده بودند و به گمان من ترقه بازی را نگاه میکردند. بعد یک آقایی را دیدم که به سمت ماشین ما می دوید. بعد یه سربازی را دیدم که با کلت پشت سر او می دوید و به او شلیک می کرد . بعد این دو نفر آمدند کنار ماشین ما و دومی با تیر زد تو باسن اولی
راننده می گفت: اینجا ابرنیست، شلمچه است!

۲ نظر:

کارمند گفت...

من يک گدا با اين هيبت و کفش و لباس ببينم، يک چيزي هم ازش مي گيرم

حواس پرت گفت...

این لوس بازیا دیگه چیه! این قسمتُ تمومش میکردی دیگه!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...