۲۰ خرداد ۱۳۹۰

کوچه بهشت


صبح در اتاقک از خواب بیدارم شدم. معلوم شد که شب قبل از سرو صدای بچه های کنار آتش ، خوابالود اسباب کشی کردم به داخل اتاق و مقادیری هم لگد زدم و خوردم.
مختار صبحانه خریده بودم و منم که شهرت به عدالت در تقسیم دارم هم شام دیشب وهم صبحانه امروز را بین بچه ها قسمت کردم وبا پنیرو کره نان تازه روز را اغاز کردیم. بچه های اتوبوس هنوز در راه بودند و معلوم بود که به این زودی ها نمی رسند. پویان و مختار محل آتش را عوض کردند و اجاق جدیدی درست کردند تا بسا ط ناهار را انجا راه بیندازیم. اتش درپایین سنگ بزرگی بود که درادامه سفر تبدیل به جایگاه خوبی برای نشستن شد، گرم و مرتفع و پر طرفداری
از انجا که هنوز طیبه از راه نرسیده بود هیچکس زیربار گروه بندی نرفت اما کسانی که همیشه کار می کنند ، کارکردند وامثال بیتاهم که طبق معمول دودر کردند دیگه. مختار ادامه داس زنی را به من محول کرد ومن و پویان تا پای رودخانه را تمیز کردیم. حقیقتا اگر این کلبه مال من بود هیچوقت ان گلهای بنفش کوچک را درو نمی کردم و مارهایی که لانه هایشان چنین زیبا باشد حتما نیش نخواهند داشت.
در فضایی که ایجاد شده بود پویان توانست چادر 15 ساله اش را علم کند که خدایی سن چادره اصلا به قیافه اش نمی خورد. مختار هم که داشت دیگ لوبیایی برایمان بار می گذاشت اساسی و من نگران اصواتی بودم که شب لوبیاخوران در این چادرهای کوچک خواهیم شنید...
فرصت هنوز باقی بود پس با بقیه بچه ها برای دیدن اطراف به راه افتادیم. در راه به بیتا میخندیدیم که یک گزنه نمی دونم چه طوری به یک جاهاییش راه پیدا کرده بود و او هم گاه و بیگاه شلوارش را پایین می کشید و به ما مناظری نشان می داد و چیزی یافت نمی کرد و دوباره می کشید بالا
خیلی متعجب شدم از اینکه در بالای سربالایی با یک سقانفار روبرو شدم که مختار به اشتباه می گفت مسجدقدیمی و من حوصله ام نمی شد توضیح بدهم
سقانفار نقاشی نداشت یا اگر داشت دیگر پاک شده بود اما تمامی خصوصیات معماری سرستون ها و سقف را داشت. نمی دانم روزی راز این سقانفارها کشف خواهد شد؟
بچه ها ایستادند به عکس گرفتن و منهم که حوصله همسفر پرحرف را نداشتم با پویان بقیه (حتی بیتا )را دودر کردیم و یک کوچه باغی را در پیش گرفتیم. پروانه های آبی همه جا بودند. پروانه هایی که فقط در هوای خیلی پاک زنده می مانند...پروانه هایی که سالهاست از تهران رفته اند
پویان به راههایی تولید برق از فکِ همسفر وراج می اندیشید. اما مدت زیادی نتوانستیم بخندیم...که مناظر شروع می شد و نطقمان کور. در بالاترین منطقه ای که امکان داشت نشستیم. جایی که درختی سد راهمان نباشد، در بالای دره و به منظره روبرو نگاه کردیم .
ابرها ازجلوی چشمانت رد می شدند همین جلو، انگار که می توانی دستت را از بین انها رد کنی. من هنوز هم نمی توانم باور کنم که افتاب بر صورتم بتابد و ابر روبروی چشمانم برقصد. کوه سبز روبرو ازپشت ابرها پیدا و پنهان می شد و مزرعه پر از گلهایی بود ناشناس و در همه رنگ...
من نمی دانم بهشت چه شکلی است اما می دانم برای رسیدن به بهشت باید از کوچه ای رد شد که هر دو طرف آن را نسترن های وحشی گرفته و عطرش هوا را پر کرده. می دانم که در انتهای کوچه ابرهایی است که از ته دره بالا می آیند و می دانم که در تمامی درختهای این کوچه بلبل می خواند
حتما بهشت در جایی پشتِ همان پیچ ِ همین کوچه است.

۶ نظر:

کیقباد گفت...

خوش بحالتون . یعنی یه جورایی رسمن خوشا به حالتون .

فرناز گفت...

قشنگ ترین عبارتی که در تمام سفرنامه هایت نوشته ای این است :
"من نمی دانم بهشت چه شکلی است اما می دانم برای رسیدن به بهشت باید از کوچه ای رد شد که هر دو طرف آن را نسترن های وحشی گرفته و عطرش هوا را پر کرده. می دانم که در انتهای کوچه ابرهایی است که از ته دره بالا می آیند و می دانم که در تمامی درختهای این کوچه بلبل می خواند
حتما بهشت در جایی پشتِ همان پیچ ِ همین کوچه است"

ناشناس گفت...

وبلاگت خیلی چرند شده. من که unsuscribe شدم. اینایی که می نویسی بدرد کسی نمی خوره. وقتت رو هدر میدی.

hossein گفت...

جناب ناشناس خوب مگه کسی شما رو مجبور کرده خوب نیا وبلاگ ایشون احتمالا صدها نفر خواننده خاموش داره که از نوشته ها و توصیف های ایشون لذت می برن و گوشه ای از زیبائی های رو که تابحال ندیدن تجربه (هرچند ناقص ) می کنن ضمنا تا بحال سقانفار رو من تا بحال ندیده و نه تا بحال چیزی ازش شنیده بودم (البته صاحب وبلاگ فکر کنم سالهای گذشته یکبار تو سفر به شمال یک بنائی با مشخصات مشابه رو توصیف کرده بودند) با سرچ در گوگل یک اطلاعات محدودی از اون بدست آوردم البته اگه ایشون لطف کنن اطلاعات بیشتری در این مورد (اگه قبلا گفتن آدرس اون رو) بزارن بیشتر ممنون میشیم چون اطلاعات موجود در وب ناقص بنظر می رسید و فاقد عکس هم بود این بعنوان قسمتس از فرهنگ خطه شمال که بخشی از این مملکت برای من و شاید خیلی های دیگه مهم باشه هرچیزی رو که با سلیقه ما جور نباشه چرند نیست چون سلیقه ها همیشه مختلفه و این هم کاملا طبیعیه

دارا گفت...

عجیب تعبیری است این قطعه.

من نمی دانم بهشت چه شکلی است اما می دانم برای رسیدن به بهشت باید از کوچه ای رد شد که هر دو طرف آن را نسترن های وحشی گرفته و عطرش هوا را پر کرده. می دانم که در انتهای کوچه ابرهایی است که از ته دره بالا می آیند و می دانم که در تمامی درختهای این کوچه بلبل می خواند
حتما بهشت در جایی پشتِ همان پیچ ِ همین کوچه است

فرناز گفت...

ممنون که عکس کلبه را گذاشتید. واقعا ممنون.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...