۲۲ خرداد ۱۳۹۰

مه آلوده

بعد از خوردن ناهار برای پیاده روی به راه افتادیم و من پانچو ام را برداشتم. همانی که در سفر آبشار هفت رنگ بچه ها دستم می انداختند که بارون نیومد ها
هوا ابری بود و مسیر سرپایینd از روی رودخانه که رد شدیم خانه های روستایی زیبا و عجیبی را رد کردیمو به شدت درها و پنجره هایشان محافظت شده بود و یکی از خانه ها تاریح 1336 را بر خود داشت. سقفهای چوبی و ایوانهای بلند و پوشیده به گمانم به دلیل زمستان سخت اینجا باشد.

مه شروع شد. و من با شادمانی تمام و فیس شدید به بیتا که پانچو اش را از کلبه نیاورده بود ، ان را پوشیدم و تبدیل به شبح زرد پوش جنگل شدم و مه
مه چرا تا این حد عجیب است ؟ فراتر از واقعیت،ماورایی و رمز آلود. ناگهان تمامی مناظر آشنا رازهایی را در خود پنهان می کنند. مه مدام غلیظتر می شد و درختانی که ناگهان ظاهرمی شدند، بزرگ و وهم آلود و زیبا زیبا زیبا، پیرمردی که با چوبهایش بر پشت از میان مه ظاهر شد؟ گاوها و هیبتشان که بزرگتر به نظر می رسید. نم بارانی که تمام صورت و موها را شبنم پوش می کرد، صداهای رودخانه که در مه بم تر می شد و تصویرش غران تر و ان عطر خاص ...بوی مه؟

به تدریج مسیر سربالایی شد و باران که شدید شد بیتا به پانچو من پناهنده شد(اینقدر که گشاده) و سرش را از یکی ازاستین هایش بیرون اورد. حالا در ان مه و باران می توانست روستایی بادیدن ما پا به فرار بگذارد وادعا کند که یک جن دو سر زرد پوش را دیده است
انقدر بالا رفتیم تا یک گاو عصبانی هیچ جوری اجازه ادامه مسیر را به نداد. پویان که سعی می کرد دورش بزنه خدایی از نگاهش ترسید. حتی از هیبت زردپوش منهم نترسید
پس برگشتیم به دره ای عجیب با کوه های ابر پوش و علف های شبنم پوش. دره های که سنگهایش یاد اور گذشتگانی بود که بر انها استراحت کرده اند. صدایشان را می شد شنید. انها هم بر روی سنگها نشسته اند به کوههای سبز اطرافشان خیره شده اند وعبور ابرها را تماشا کرده اند ...وهم الود وهم الود
همینکه باران بند امد و مه رفت جادو هم رفت. من و پویان تا کلبه شعر ارش کسرایی را خواندیم و به گم شدن احسان و خورده شدنش توسط گرگ در مه خندیدیم
پویان صحنه روبرو شدن احسان و گرگ را چنین توصیف می کرد:


گرگ به چشمان احسان نگاه می کند واحسان به چشمهای گرگ، گرگ به سبیل و شلوارک و عینک احسان نگاه می کند و ان کتاب جیبی همراهش و سرش را با تاسف تکان می دهد. از احسان دور شده و می رود ...و تا اخر عمر گیاهخوار شده ازخوردن هر انسانی خودداری میکند.



















۱۰ نظر:

Motahareh گفت...

مرسی گیس طلا جان

Najmeh گفت...

سفرنامه هاتون واقعا زیباست....
با این حال که بسیار زیاد به جنگل های دالخانی و ییلاقات اطرافش رفتم ولی سفرنامه شما چیز دیگری است...

رها جون 2 گفت...

گیس طلا بی طاقت شدم یه سفر باهات بیام. قول می دم جزو دسته کار کن ها باشم :)

ناشناس گفت...

اون چه فیلمی بود؟ یک عده ای تو یه روستا بودند و حق نداشتند وارد جنگل بشند. یه لباسی شبیه همین پانچو زرده داشتن. خدا وکیلی تو اون مه اگر یهویی از جلوی کسی در می آمدید زهره اش می ترکید

ناشناس گفت...

Azizam-- khasteh nabaashi o delet shaad o paahaayat por tavaan... kheili safar naameh haayat ra doost midaaram.

sherry گفت...

I love your blog and whatever you write I like to read even when I don't feel to read anything in that moment

میثم گفت...

از زمانیکه عکس ها رو به متن سفرنامه هات اضافه کردی لذت خوندن سفرنامه هات دوچندان شده. البته این لذت بیشتر همراه با حسرت بیشتر. هرچند حسرت ما بیشتر میشه، ولی سفرها و سفرنامه هاتو بیشتر کن;).(یه لطفی کن و آدرس ها رو دقیق تر ذکر کن که اگه خواستیم بریم زیاد سردرگم نشیم)

Narcis گفت...

چه کردی با این ملت گیس طلا؟!!! همه می خوان دنبالت راه بیافتن. دفعه دیگه به جای 32 نفر باید برای 50 نفر منتظر بمونین :)))

گیس طلا گفت...

نارسیس تنبل شما هم قرار شده از سفرهات عکس بذاری چی شد پس؟

ارماييل گفت...

حق با توست گيس طلا مه بوي غريبي دارد. وقتي با بوي رودخانه و جنگل همراه شود سرمست ميكند. تمام روياهام متعلق به مه است. بسيار در گيلان ديدمش و هر روز براي ديدنش دعا ميكردم.و هيچ وقت سير نميشدموقتي با باران خيلي خيلي ريز همراه ميشد و پيشروي ميكرد به همه جا در همه ي روزنه ها و خانه ها

سفر نامه هات رو چاپ كن گيس طلا :)

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...