۲۴ خرداد ۱۳۹۰

بالاترین


فردا صبح بعد از خوردن صبحانه ای پر از کشمکش و دزدی و دعوا و خنده برای خامه و عسل و چایی به راه افتادیم . اول از همه رفتیم بازدید حوضچه پرورش ماهی که در کنار کلبه بود.
تجربه خوبی بود و اطلاعات خوبی هم گرفتم: یکسال طول می کشد تا تخم ماهی ها به ماهی قابل فروش تبدیل شوند ومخاطرات زیادی در راه است. مریضی، گرما و سرما و ...بامزه اینکه صاحب انجا برایمان توضیح می داد که اول از تخم ماهی ایرانی استفاده می کرده اما ایرانی ها زیاد می خوردن و کم گوشت می دادند و مدام مریض می شدند و به سرما وگرما حساس بودند . حالا تخم ماهی....همه بچه ها با هم گفتن:چینی؟! گفت نه هنوز چینی اش نیومده تو بازار...ازتخم ماهی فرانسوی استفاده میکردند که حالا که ایران تحریم شده از دبی وارد می کنند و گران تر...
بعد از اونجا پیاده روی را در کوچه باغی هایی زیبا آغاز کردیم. عطر گیاهان دارویی همه جا را پرده کرده بود و چندین باغچه گل گاوزبان در روستا دیدیم. از روستا خارج شدیم و به درختانی در کنار رودخانه رسیدم با پل چوبی در پای کوه..بیتا که لبهایش اویزان شده بود گروه را دودر کرد و برگشت کلبه. کلا با زیاد بودن بچه ها حال نمی کرد بخصوص که خوره های بحث های فلسفی هم در این سفر بودند
انجا ماندیم. خیلی زیبا بود. بچه ها از درختها بالا می رفتند و انقدر درختها بزرگ بودند که بچه ها در مقابلشان خیلی کوچک شده بودند. پویان می خواند و من گوش می دادم و رودخانه در زیر پایمان می غرید
دوباره به راه افتادیم در کنار رودخانه تا سرانجام به جایی رسیدیم که غیر از یک تنه درخت روی رودخانه راهی برای عبور نبود.به غیر از پویان که از کناره بالا رفت بقیه به سختی از روی تنه رد شدند و خنده دار اینکه در ان طرف مسیر متوجه شدیم که باید دوباره برویم طرف دیگر...البته لیدر طاهره بود و من تازگی ها متوجه شدم که توانایی این دختر در گم کردن بچه ها زیاد شده . تقریبا در هر سفری یه بار ما را به بیراه می برد...گمونم باید یه تجدید نظری در لیدری بکنه
پاچه ها را بالا زدیم و از اب رد شدیم و دیدم ان طرف هم راهی وجود ندارد غیر از یک راه پر شیب به سمت بالا که صدای پویان از ان بالا ها می امد.
مسیر را شروع کردم به بالا رفتن و هی شیب بیشتر می شد و یه جایی متوجه شدم که درختی که به ان اویزان شده ام پوسیده ...شروع کردم پویان را صدا زدن که خوشبختانه بالای تپه نشسته بود و متوجه شد اوضاع خطری شده به سرعت اومد پایین و یک دست مرا گرفت درحالی که همزمان تنه درخته کنده شد. یعنی یه چند ثانیه این ور اون ور با مخ برگشته بودم تو رودخانه
مسیر را به شیوه چارچنگولی بالا امدم و همانجایی که پویان قبلا نشسته بود نشیتم و نفس نفس زنان به روبرو نگاه کردم. دیدم شیب آنجا نسبت به جایی که من بودم نزدیک به 90 درجه بود حالا بگو 70 تا! صادقانه به پویان گفتم اگرجاهای ما عوض شده بود و تو کمک می خواستی عمرا این سراشیبی را می اومدم پایین کمکت!
طبعا با داد و بیداد به بچه ها گفتیم که هیچ خلی این مسیر را بالا نیاید و بگردند دنبال راه دیگر و خودمان رفتیم بالاتر و چه ها که ندیدیم
خب چطور باید توصیف کرد بالاترین را؟
زمینهای پوشیده از گلهای زرد و صورتی؟ مرتع سبز و در روبرو کوههای بلند پوشیده از جنگل سبز؟ منحنی های کوهها که در هم فرو می رفتند؟آسمان آسمان آسمان
زیر افتاب دراز کشیدیم و زمان برای مدتی متوقف شد...تنها سبز بود و آبی و سپید
و صدا صدا صدا
سگی در ان تپه، حشره ای در این نزدیکی، رودخانه که می خواند، پرنده ای که عبور می کردند و روستایی در دوردست

۴ نظر:

sherry گفت...

چه توصیف های زیبایی! به یاد دوست نازنین از دست شده ای افتادم و روستای ییلاقی دراسله در مازندران. روان سیاوش نازنین قرین آرامش که در دماوند برای همیشه به ابدیت پیوست.
زیبا توصیف می کنی بانوی هنرمند. اینجا در این سر دنیا الان ساعت دو و ربع نیمه شب ه. گفتم بخونمت و بخوابم و این توصیف هات مرا به کجاها که نبرد!
زنده و شادمان باشی

آیدا گفت...

با این که از گودر همیشه می خونمتون و تازگی ها هم وبلاگ بلگفایتون رو.اما خیلی خوشحال شدم که بازم می تونم بیام تو خونه قدیمیتون و بهتون سر بزنم.
ببخشید از خوشحالی کامنت مربوط به پست یادم رفت...

آیدا گفت...

الان نمی دونم از خجالت چی بگم.فکر کردم از بلاگر از فیلطر دراومده و کلی ذوق کردم اما الان متوجه شدم vpn ام روشن.واقعا شرمنده:(

ناشناس گفت...

من عاشق این سفرامه هات شدم
ادامه بده خیلی قشنگ توصیف می کنی

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...