۲۴ شهریور ۱۳۹۰

روز اول آنتالیا

مثل همیشه صبح زود از هتل زدم بیرون. هوا نوازشی بود بر پوست تنم و عطر یاس سفید تمام کوچه راپر کرده بود. به طور غریزی به سمت دریا رفتم، بویش را می شد احساس کرد و در انتهای کوچه خیابان ساحلی بود و ان طرف خیابان با مدیترانه روبرو شدم
در حالی که در زیر نورخورشید به رنگ طلا در آمده بودبرای اولین بار در عمرم بالای صخره های مشرف به دریا ایستادم و به صدای امواج حیرت انگیز آبی که سنگها می خورد گوش دادم

بعد از اون قدم زدن در کنار ساحل بود و کافه های عزیز
کافه های با منظره آبی دریا با صندلی های چوبی، ننوهای پر از ابرهای گرم و نرم و گلهای کاغذی...ساحلی برای پیاده روی سحرخیزها و محفل نشینی عصرانه دوستان و شب نشینی های سرخوشانه
چقدر غیبت این پیاده روهای شیرین در زندگی هایمان شدید است
عصر همین مسیر رادر جهتی دیگر ادامه دادم و با رودخانه ای روبرو شدم که به دریا می ریخت و مرز بین دو ابی را به سختی می شد تشخیص داد
و ریزش آن از بالای صخره ها چنین ابشاری ایجاد می کرد
صدای آبشار...

۳ نظر:

سعیده گفت...

عزیزم خوشحالم که برگشتی.دلم برات تنگ شده بود.بیا که یه عالمه خبر دارم..تووپ

الا گفت...

هی! دیدی درست حدس زدم!
آبی بی نظیر آسمون همراه با دریا.
یک بار هم باید بری طرفای دریای اگه.
رنگها باور نکردنی باور نکردنی است.

حامد گفت...

پس رفته بودی انتالیا. به سلامتی.سوغاتی چی اوردی برامون.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...