۱ مهر ۱۳۹۰

روز پنجم آنتالیا


دوربین نبردم چون ضد آب نبود و مجبورم همه چیز را توصیف کنم

از توی سایت یه توررافتینگ ثبت نام کردم 25دلار، اومدن هتل دنبالمون ، بردنمون کنار رودخانه گفتن قایق می خواید یا کایاک، سه نفر بودیم، گفتیم قایق ،جلیقه نجات تنمون کردن و پارو دادن دستمون و یاد دادن چطور پارو بزنیم.

سوار قایقها شدیم و پارو زدیم اولش به هم می خورد پاروها اما بعدا راه افتادیم

5 ساعت تمام با یه استراحت کوتاه برای نهار در بینش، پارو زدیم

خب چی بگم؟

من در عمرم رودخانه زیاد دیدم چه شاش موش آبهای اطراف شیراز و چه دانوب آبی که خودش یک رودخانه – دریا است دیگر

اما این رودخانه

آبش چون توصیف مادربزرگم مانند "اشک چشم" بود

به این معنی که سراسر این پنج ساعت سنگهای کف رودخانه دیده می شد و ماهی ها

آب زلال بود این کلمه زلال را چند بار مزه مزه کنید می فهمید چه می گویم و آب رنگ نداشت ، رنگ سنگهای کف آن بود رنگ انعکاس درختان بود و رنگ آسمان

این آب می درخشید آ نقدر که چشمانت می سوخت

دو طرف و پشت سر آن دور ها و جلو پشت ان پیچ ها همه درخت بود اما دور بودند، بسکه دور بودند از کنار رودخانه، بسکه رودخانه عریض بود

بارها دست از پارو زدن برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم و فریاد کشیدم ، فریاد نکشیدم، دهانم باز ماند، با دست به صورتم کوبیدم، خندیدم و یا ساکت نگاه کردم

بارها پس از گذران یک پیچ خروشان که آب تا فیمها خالدونت می آمد و می رفت انگار بر اسبی وحشی سوار هستی.. سر بلند کردم و با منظره آب گسترده در روبرو و کوههای سبز در اطرافش روبرو شدم و نفسم می برید

من می دانم که توانایی ام در لذت بردن از طبیعت بیشتر از دیگران است و رنگ و بو و صدا را بیش از دیگران جذب می کنم اما دیدم که تمامی آدمهای درون آن همه قایق از آن همه نژاد های مختلف چطور در مقابل این رودخانه و کوه فریاد می کشیدند

در یک جای از رودخانه قایق بدون حرکت در وسط آب ساکن ماند. پارو نزدیم ما و ان زن و شوهر عزیز رومانیایی و دختران زیبایشان بیانکا و ماریا... همه ساکت شدیم ؛ حتی آب و درختها و کوه هم ساکت شدند.. در زیر نور خورشید دنیا داشت می درخشید. به درون آب رودخانه پریدم و سرمایش در آن آفتاب سوزان نفسم را برید.

در آب به روبرو و پشت سر به زیر آب و آسمان بالای سرم نگاه کردم

و با خودم تکرار می کردم: یادته باشه گیس طلا یادت باشه اینارو دیدی

و پس از مدتی دیگر هیچ چیز وجود نداشت نه گیس طلا و نه دنیایش ،مشکلات، غم هاو غصه ها، نگرانی ها و استرس ها، ترس از آینده

هیچ چیز نبود

رودخانه در درونم جاری شده بود

۱۰ نظر:

حواس پرت گفت...

چه خوب که دوربین نتونستی ببری!
من کلا با "کلمات" بیشتر ارتباط برقرار می کنم تا هر چیز دیگری. کلمات برای من طعم دارند. رنگ دارند. بو دارند. همه چیز در کلمات خلاصه می شود.
من هم الآن با خودم گفتم یادت باشد که تو هم آنجا را دیدی. دیدم واقعا! محشر بود!

نگارایرانی گفت...

منم الان دوست دارم جیغ بزنم انگار که اونجا بودم . سپاس که اینقدر خوب مینویسی.

ابول گفت...

آبجی نوشته ای:من می دانم که توانایی ام در لذت بردن از طبیعت بیشتر از دیگران است و......
از کجا میدونی!

ارماييل گفت...

هميشه جاري بماند رودخانه ي آبي و آب پاكش درقلبت :*
جادوي كلمات بيشتر در ياد آدمها ميماند تا تصوير ها. زنده باد

دارا گفت...

گفته بودم که

ولی بازم wÖw

الا گفت...

عالی!
یادت باشه یادت باشه اینارو دیدی.
باور کن فقط همینا میمونه.

sherry گفت...

چه زیبا و دوست داشتنی احساساتت و زیبایی ها رو توصیف می کنی، آنچنان که لذتت رو در وسع خودم حس می کنم. ممنون گیسوی عزیزم

ناشناس گفت...

گیس طلا جون حواس پرت گفت سفرنامه هات مثل قبل نیست منم موافقم نمیدونم چی شده انگار یه غمی درونت هست حس طنز قدیمو نداری سفرنامه استانبول کجا که باهاش زندگی کردم یا سفرنامه های دیگه که فکر می کردم منم یکی از اعضای گروهتونم و این کجا احساس می کنم خیلی با ملاحظه می نویسی
دلم برای گیس طلا تنگ شده :(

ناشناس گفت...

یکمی جدیدا دیر به دیر مطلب
نمی نویسی؟ می دونم سفر رفتین نبودین ولی بازم .

گیس طلا گفت...

دوستان عزیز من
نگران نباشید هیچ مشکلی نیست جز ماجرای تزی که باید بزودی از ان دفاع شود و آغاز سال تحصیلی همچنین تنبلی شیرازی
اون دوتای اولی که مرتفع شد(سومی که هنوز درمانش کشف نشده) مثل قبل هر روز می نویسم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...