آسانسور مترو خراب شده بود چند نفری که توش گیر کرده بودند وحشتزده مدام به در می کوبیدند. همه ما عکس العمل های مختلف نشون دادیم ، به متصدی خبر دادیم و کلیدها را فشار دادیم و همهمه کردیم و ساکت شدیم و اونا دوباره کوبیدن به در
یه پیرمرد ریز و کوتاه و خمیده بین ما بود که هیچ کاری نمی کرد و در سکوت ایجاد شده سرش را به شکاف در آسانسور نزدیک کرد و با لحنی غیر قابل توصیف گفت:
کسی خونه نیست
۲ نظر:
دلم تنگ شده بود برای خوندنِ نوشته هات، برای سفرنامههات که پر از حسّ و شگفتییه، برای این نگاه و قلمِ زیبا و با احساست.... مرسی (-:
وقتی حسابی له و لورده از زندگی میشم، یه سر به اینجا میزنم،
خوندنت آرومم میکنه...
یه عــــــالمه لذت های بکر و خواستنی برات آرزو می کنم گیس طلای عزیز :)
ارسال یک نظر