۲۰ مهر ۱۳۹۰

ایرانیان غریب

پیرمرد و پیرزن از یکی از روستاهای شاهرود به سمت تهران می رفتند. پیرزن و پیرمرد با یکدیگر شوخی می کردند و می خندیدند و همدیگر را دست می انداختند.

پیرزن برایم از هشت فرزندش گفت چهار دختر و چهار پسر همه به جز یکی ازدواج کرده و خوشبخت . از نوه های شیرینش می گفت از کار روستا و کشاورزی و دامداری

هر از گاهی پیرمرد موبایلش را به من می داد تا تلفن دختری که در تهران به نزدش می رفتند را برایشان بگیرم

اخرین دخترشان فاطمه همراهشان بود

دختری که بیست سال داشت و سندرم داون او را بسیار جوانتر نشان میداد به طوری که بی حجاب بود و میشد تصور کرد که پسر است

فاطمه به زیانی حرف می زد که من نمی فهمیدم و مادر و پدرش برایم ترجمه می کردند. هروقت که فاطمه یکی از ان صداهای نا مفهوم را از گلو در می اورد پدر با شادمانی به روی زانوی دختر می کوبید و فاطمه هم بوسه ای کف آلود به او می داد.

مادر با وجود پادرد شدیدش در واگن قطار بطری خالی اب معدنی جمع می کرد چون فاطمه عاشق این بطری ها بود

کلیه های پیرزن پر ازسنگ بود و برای درمان ان به تهران می رفتند

فاطمه کیسه ای داشت پر از کاغذهای بی ربط که به دقت انها را نگهداری می کرد. پیرزن می گفت که در چهارماهگی بارداری بر سر فاطمه سگها دنبالش کرده اند و او به شدت ترسیده و فاطمه این طور شده است

عقیده داشت که من هشت بچه دارم که چهار ستون بدنشان سالم است حالا چه اشکال دارد اگر یک بچه ام اینطوری باشد اونم این بچه که اینقدر خوشگله

فاطمه هر ازگاهی لبخندی عشوه گرانه به من می زد و کاغذهایش را با دقتی اندیشمندانه روی هم می گذاشت

و پدر برایش روزنامه باطله می اورد تا به گنجینه کاغذی اش اضافه کند

۲ نظر:

sherry گفت...

خوندن این پستت واقعا برام جالب بود و خیلی چیزهای ارزشمند تووش داشت. ممنونم که نوشتیش و باعث شدی بخونمش.
سلامت و شاد باشی خانم استاد

ناشناس گفت...

دوست داشتم
چه همسفرهای خوبی
بسیار زیبا نوشتین

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...