امروز در خیابانی که برگهای خیس و زرد، آسفالت براق را رنگ آمیزی کرده بودند راه می رفتم و متعجب بودم که هنوز فصلها از تهران ناامید نشده اند.
امروز دیدم که پاییز گوشه چشمی به ما داشت
۳ نظر:
الا
گفت...
من هم دقیقا همین حس را داشتم در آخرین صبحی که در تهران بودم. و همون روز آخر تنها نقطه مشترک حسی ام با تهران خیابونها و درختهای خیس از بارون پاییزی بود. که انگاری بی اعتنا به آدمای خسته و بی رمق شهر نگاه میکرند. یک نسیم ملایمی هم بود که من بی اختیار یاد یه آواز قشنگ از سزان آکسو افتادم که میگه: قسمت اینطوری بود.
۳ نظر:
من هم دقیقا همین حس را داشتم در آخرین صبحی که در تهران بودم. و همون روز آخر تنها نقطه مشترک حسی ام با تهران خیابونها و درختهای خیس از بارون پاییزی بود. که انگاری بی اعتنا به آدمای خسته و بی رمق شهر نگاه میکرند. یک نسیم ملایمی هم بود که من بی اختیار یاد یه آواز قشنگ از سزان آکسو افتادم که میگه: قسمت اینطوری بود.
امید خوبیه ...
چرا باید نا امید شده باشن؟
مگه چه اتفاقی افتاده.
ارسال یک نظر