امشب دوستی پیشم آمد که در حال جهانگردی است. مدتی از سال را کار می کند و بقیه آن را سفر می کند
تمام شب با اجرایی به شدت دلپذیر ماجراهای آخرین سفرش را تعریف می کرد
از تمامی اتفاقات عجیبی که برایش رخ داده است
آدمهایی که دیده
قصه هایی که شنیده
خطراتی که پشت سر گذاشته
لحظاتی که تجربه کرده
و من از خنده روی نیمکت رها می شدم
متاثر می شدم
وحشت می کردم
حالم به هم می خورد
وقتی که رفت
از دغدغه ها و ترسهایم و نگرانی هایم خنده ام گرفته بود
همه مشکلاتم کوچک و ریز شده بودند
دنیایم بدجوری بزرگ شده بود
۵ نظر:
دقیقا برای من هم همین حسه اگر از ده کوچکی که زندگی میکنم بیرون بیام.
دنیا کلا برام یه شکل دیگه میشه. انگاری که تمام حسهای زندگی در وجودم یکدفعه بیدار میشه.
اما وای به احوالم وقتیکه دوباره محکوم به بازگشت به ده میشوم.
اشکال قضیه اینه که برای تسکین و دلداری خودم همیشه باید با حس رفتن زندگی کنم. و این حس وقتیکه ریشه دار بشه خودش رو توی خیلی از ابعاد زندگی پخش میکنه.
راستش نمیدونم این خوبه یا بده؟
بنظرم میاد که از نظر نرم عامه و معمول معنیش سرگردانی باشه.از نظر خودم نه. مگر اینکه از شدت کلافه گی شروع کنم خودم را سرزنش کردن.
Life is too short!!!
www.darmasir.com
این دوستان چند روز پیش به منزل ما اومدن.. در تمام مدت که خاطره میگفتن من هم همین احساس شما رو داشتم..
این دیالوگ ماله کیه؟؟؟
کاش از داستان هایی که تعریف کرده بود واسمون می نوشتی گیسو جان، حتما شنیدنی هستند.
ارسال یک نظر