۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱

صبح روز دوم بیشه


می دانید که سحرخیزم چه برسد که در سفر باشم.
صبح آنقدر در رختخواب لولدیم تا مادربزرگ بیدار شد  با او ومامان محدثه رفتم به سمت انبار مادر بزرگ.انباری که با دوکلید چوبی که در بالا و پهلوی آن قرار می گرفت باز می شد درون قفلی چوبی
فقط همین قفل و کلید یک اثر هنری بود
مادر و دختر در ریتمی زیبا کار میکردند
دختر نمک ها را در آب حل می کرد و در تشت روی آردها می ریخت و مادر آنها را ورز می داد آنقدر که کتف من درد گرفت در این فاصله  من از انارهای خشک شده و  چرخ نخ ریسی حیرت انگیز عکس می گرفتم
تا زمانی که سرانجام مادربزرگ پارچه را روی خمیر کشید و از انبار بیرون رفتیم
و  یک تنه بزرگ درخت را در تنور انداخت و آتش زد و رفت دنبال بقیه کارهایش
مامان محدثه می خواست برا یچیدن سبزی به باغ برود و من از خدا خواسته با او همراه شدم ورها و محدثه که همچنان خواب بودند
سوار بر ماشین مامان محدثه روستای زیبا را در زیر نور روز و بارانی که همه چیز را درخشان کرده بود دیدم . مسیر یک طرف کوه بود و یک طرف باغهای سر سبز تا زمانی که باغ شخصی آنان رسیدیم.
مادر محدثه  پاچه های شلوارش را بالا زد و در  حاشیه جویبار ها به دنبال  پونه  بود و من  چغاله بادم از سر درخت می چیدیم و میخوردم . چغاله های تازه و آبدار
مادر محدثه به من یاد داد که شکوفه بخوردم کاری که تا به حال نکرده بودم وفهمیدم که شکوفه های مختلف طعمهای مختلفی دارند و آنی که از همه شیرینتر بود شکوفه درخت به بود
مادر محدثه برای دخترهایش چغله می چید و به من پینشهاد می داد که برای رها بچینم ومن در حال خوردن چغاله ها با بدجنسی تمام به مادر محدثه یادآوری می کردم که :رها دختر من نیست !
در بازگشت به خانه  با رها و محدثه  تازه بیدار شده صبحانه محشری از نان و پنیر و خامه و عسل  خوردیم و برای دیدن روستا به راه افتادیم
کوچه های روستا را سیل  اخیربدجوری سنگلاخش کرده بود. خانه های قدیمی در حال ویرانی بودند و خانه های جدید با اشکال شهری درحال ساخته شدن.
چقدر مانده تا دیگر روستاهایمان به شکل شهری های نازیبایمان درآیند
تا به امامزاده بی بی زینب خاتون رسیدیم
خب شما از علاقه من به امامزاده ها اطلاع دارید  اما این یکی چیز دیگری بود.
درخت مقدسی در میانه آن با قطری به اندازه 5 بار دستان باز شده من  و سایه آن بر تمام ساختمان دو طبقه سفید رنگ سایه افکنده بود و جویباری که  دور تنه درخت حلقه زده بود.
مادر محدثه میگفت که صد سال پیش، زمانی که  سربازان نایت سلطان به روستا حمله کرده بودند  زنی دو بچه اش را با خودش برده و دو پسر دیگر را در روستا  گذاشته بوده و آنها را به این زن سپره بود . دوبچه درپشت بام پناه گرفته بودند  تا زمانی که یکی از سربازان مشتی مویز به آنها داده بوده. مویزی که تا زمان رفتن سربازها از روستا و بازگشت اهالی آن  بچه ها را زنده نگه داشته بوده  است
مادر محدثه با هیجان واعتقاد این داستان را روایت میکرد و با غصه میگفت که امازاده شان شجره نامه ندارد و من به شوخی میگفتم که علت تعداد زیاد امامزاده ها در ایران این است که آنها برای ادامه تحصیل به خارج می آمده اند
این ماجرا باعث شد که تا پایان سفر برای هر امامزاده که تقریبا هر دهی یکی یا دوتا از آنها داشت تعیین رشته تحصیلی می کردیم و البته گویا سربازان هر کسی که درس نمی خوانده را میکشته اند
 بعد از دیدن امامزاده زیبا به سراغ حسینه ای زیباتر  رفتیم و چه حسینیه ای
یک بنای چهار گوش با یک تک درخت در وسط  آن  و آبی که از میان آن عبور می کرد
آرامش و صدای آب و سایه درخت....انگار کن که در دنیایی دیگری بودیسینه به دلیل تاسیس یک حسینه جدید در بالای روستا متروک شده بود و من به این فکر میکردم که اگر این چهار دیواری بهشتی در تهران بود چه عصرهایی را می شد که در یکی از طاقی ها گلیم انداخت و کتاب خواند و چایی خورد به جویبار نگاه کرد
در مدتی که آنجا نشسته بودیم به  تغییر کاربری حسینیه به کافی شاپ و قهوه خانه سنتی و ...فکر می کردیم (برای اطمینان با گوشی موبایل موزیکی هم پخش کردیم که انعکاس خوبی داشت) به نیز محدثه می خندیدیم. محدثه در سراسر سفر میل داشت زرافه شود تا بتواند برگهای سبز بالای درختها را بخورد در حسینه بعد از مدتی تلاش تونست فندقی را که در دهانش خیس کرده بود بشکند و از همان زمان  تصمیم گرفت که سنجاب شود
و من به این فکر می کردم که کداممان دیوانه تریم

۴ نظر:

الا گفت...

یک سئوال بی ربط،
خانه فروشی هم اونجا پیدا میشه؟

Pardis گفت...

واقعا عالی بود. دستت طلا گیسو جان

ناشناس گفت...

برای اندازه گیری قطر درخت با دستان باز ابتدا باید محیط درخت را با بغل اندازه گرفته و نتیجه را بر پی تقسیم نمایید.

sherry گفت...

همچنان خوندن سفرنامه ات خوشمزه و دوست داشتنیست.
چه عکس های زیبایی! الحق ولانصاف که شما هنرمندی خانم دکتر. دوستت دارم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...