۸ تیر ۱۳۹۱

صبح روز ششم: کامپالا



صبح باصدای مسافرهایی که می رفتند بیدار شدیم و لباسها هم خشک  شده بود و عجیب اینکه این مسافرخانه ارزان صبحانه هم براییمان آورد که شامل شیر و چایی و موز و نان کره مال بود که به قول الهام مفت باشد و کوفت باشد
ناگهان جیغ الهام بالا رفت که از فرودگاه برایش تکست داده بودند که کوله اش پیدا شده است. بنابراین برنامه مان تغییر کرد. قرار شد یک مهمانخانه سالم تر پیدا کنیم(تمام شب نگران مشتریانی بودیم که بانوان محترم را به اتاقهای بالا می آوردند) و الهام به انتبه باز گردد و کوله را بگیرد و من بمانم تا او بیاید
از مهمانخانه که بیرون زدیم در همان ابتدای کار فورا مهمانخانه ای را که تمام مدت شب قبل به دنبالش می گشتیم پیدا کردیم
اتلانیا گست هاوس که تمیز و امن به نظر می رسد
یک اتاق رو به منظره گرفتیم و الهام به راه افتاد و من روی مبل تراس نشستم و از مناظر زندگی شهری در اطرافم عکس گرفتم
زنان موز فروش، بودا بودا ها، مردان قمار باز و پسر شیروانی ساز
تا ظهرشد به رستوران مهمانخانه رفتم و ماهی سفارش دادم و چه ماهیی، خوابیده روی یک دیس سیب زمینی سرخ شده و سالاد و چیلی....یعنی تا خرخره
حتی برای الهام هم باقی ماند و گارسون مهربان باقی مانده را برایم در ظرف ریخت و آمدم اتاق که الهام شادمان از انتبه زیبا بازگشت و حالا احساس می کرد زندگی بدون کوله پشتی چقدر جذاب تر بوده است
کوله ها را رها کردیم و رفتیم در شهر قدم زدیم. شهر عصر یک روز تعطیل را می گذارند و . تنها فروشگاه ها باز بودند و من در حیرت فقدان شیرینی فروشی، کافی شاپ یا نانوایی در این شهر بودم
اما تلاش این مردم برای تمیزی همچنان تحسین برانگیز است. هیچکدام بو نمی دادند و لباسهای کاملا شسته شده بود که هیچ عصر ها تمامی مغازه و پاساژ ها در حال شستشوی کف زمین هستند. کلا من در این شهر اشغال ندیدم. و البته ماشین اشغال جمع کنی هم ندیدم تابلو های زیادی مبنی بر نریختن اشغال در سطح شهر بود اما سطل های اشغال هم نبود
خلاصه  نمی دونم به قول الهام اینا اشغالشونو می خورن احتمالا!
به اتاق برگشتیم و در تراس نون شیرینی که خریده بودیم خوریدم که روجر امد  در حالی که طفلکی لباسهای خشک شده و کوله و کیف مرا آورده بود
به اتاق دعوتش کردیم و خیلی کوتاه گپ  زدیم از شغلش که دوست نداشت گفت و از فوتبال که دوست داشت و از ایران پرسید و علاقه ما به حکومت و از بیزاری خودش نسبت به حکومت خودش
دعوتش کردیم ایران و گفت که می ترسد از انچه که دراخبار از ایران شنیده دستگیرش کنند. به او اطمینان دادیم که هیچ خطری تهدیدش نمی کند و عکس گرفتیم و خداحافظی کردیم
چقدر این پسر از ابتدای سفر با تکس هایش  ما را حمایت و راهنمایی کرد و من دوباره غصه دار رفتن یک آشنای یک شبه دیگر شدم و وقتی که رفت الهام به من آنقدر خندید که اشک از چشمانش امد
خب چیکار کنم هرچی آدم به تور ما  می خوره اینقدر دوست داشتنیه

روز ششم
صبح را با اسهال اغاز کردم. شیرازی ها یک ضرب المثل دارند: کاه مال خودت نیست کاهدون که مال خودته
سه روز پشت سر هم سیب زمینی سرخ کرده با غذاهای چرب کار خودش را کرد و چند ساعتی را در توالت گذراندم. سرانجام با خوردن دو تا قرص منتظر سم شدیم که بیاید. همان موتورسواری که دوست روجر بود
دو ترکه سوار موتور شدیم و از سام خواستیم که خودش ما را در شهر بچرخاند. من هم هر جا دستشویی می دیدم به سمت اون می دویدم
اول از همه رفتیم به  جایی که محل اقامت شاهان بود
راهنما ما را روی صندلی نشاند و ماجرای 5 پادشاه اوگاندا را تعریف کرد. اولین پادشاه کسی بود که با عربها ارتباط برقرار کرد و ازانها خواست که انان را اموزش دهد و بعد از ان اروپایی ها که رابطه در ابتدا صلح طلبانه بوده است اما پادشاه دومی کسی بود که به درخواست های انگلیسی ها جواب رد داده است و در مقابل انان مقاومت کرده است و انها هم او را در زندانی در جزیره ای در اقیانوس هند انداختند در نتیجه پسرش در بین انگلیس ها بزرگ شده بود و زمانی که باز گشته اروپایی شده و فوتبال را وارد اوگاندا کرده است و تنها یک همسر گرفته است  و اجازه داده است که زنان مرغ و تخم مرغ بخورند که قبل از انان ممنوع بوده است!
پادشاه فعلی هم  مرد تپلی بود که تقریبا ریس جمهور بود
عکسهای پادشاهان را به در و دیوار زده بودند و راهنما با لحنی رمانتیک تاریخ می گفت و من همه داستانهایاش را سینمایی با موسیقی و افکت در ذهنم مجسم می کردم
با راهنمایمان به راه افتادیم و ساختمانهای باقی مانده از پادشاهان را دیدیم. بسیار کوچک و از دست رفته و فقیرانه و ویران شده
دردناک بود که بدن چهار پادشاهشان انجا بود اما ساختمان را سوزانده بودند و اکنون تنها محل حدودی انان مشخص بود و البته برایشان مهم نبود زیرا عقیده داشتند که پادشاه نمی میرد بلکه نا پدید می شود
راهنما محل زندگی زنان شاه و خواهرانش را نشان داد که کلبه های کوچکی بود و همچنین پارچه ای که لباس انان را می ساخت که از پوست تنه درخت درست شده بود.
قبرستان خانواده شاهان نیز در پشت ساختمان بود و مسلط به شهر با شیروانی های قرمز و بین درختان سبز. بعضی از فرزندان پادشاه مسلمان بودند و بعضی مسیحی و این را می شد از قبرهایشان تشخیص داد
احساس خوبی نداشت که از ان همه گذشته تنها همین کلبه های ویران باقی مانده است.سقف های هنرمندانه ای که تنها با نوعی نی درست شده بود و حالا شیروانی جای ان را گرفته بود
راهنما اطلاعات غیر تاریخی خوبی را نیز به ما می داد. من بوته  تنباکو را دیدم و موزی که از ان شراب درست می شد و موز زرد و موز سبز. بوته ای که با دست زدن به ان برگهایش جمع می شود و اووکادو و کاساوو که از برگ و ساقه و ریشه اش غذا درست می شود. میوه های بزرک جک فلان و درخت قهوه و دانه هاییش و باز هم میوه ای که شراب از ان درست می شد
راهنما اخر کار نقاش از کار درامد و روی همان پارچه های که از تنه درخت درست می شد نقاشی می کرد و با کلی چانه زدن دو نقاشی ازش خریدیم که  پر از زنان و مردان سیاه و قد بلند و لاغر بود
بعد سوار موتور سم شدیم و او ما به پارلمان برد
انجا هم راهنمایی مرا را به داخل ساختمان برد و تصاویر حیواناتی که برجسته کاری شده بود را برایمان توضیح داد که  هرکدام نماد یک قبیله در اوگاندانا هستند و ازدواج بین دختران و پسران به شدت به قبیله پدر یا مادرشان بستگی داشت. ماجرابه شدت پیچیده بود و من مقادیری از داستان را به دلیل لهجه پسرک از دست دادم اما او نیز ماجراها را به شدت سینمایی توصیف می کرد
اینکه پادشاه کجا می نشیند و مردم جلوی او چگونه تعظیم می کنند, زنان و مردان به صورت جداگانه؛ برایمان اجرا رفت
بعد جایی رفتیم که عکس پادشاه فعلی را در ژست های مختلف به در و دیوار زده بودند . به دلیل مسلمان بودن همسر پادشاه یک ازدواج مسلمانی و یک ازدواج مسیحی داشتند
ملکه زن زیبایی است و کلی بچه زشت هم دارد!
کلا تلاش دردناکی به نظر می رسید اصرار به  حفظ این پادشاهی
نیزه ها و سپرها و طبل ها همه ان چیزی بود که باقیمانده بود. آن همه خدایان قدیمی را یا عرب های مسلمان از بین برده بودند یا مسیحیان میسونر  و تلاش این مردم   برای حفظ گذشته خود از بین این همه  قابل ستایش اما ترحم برانگیز بود
راهنما ما را به کنار دریاچه ای برد که با مرگ پادشاه خشک شده و با بازگشت پادشاه بعدی دوباره پر آب شده است. دریاچه زیبا بود اما قسمت دردناک ان تونلی بود که دز کنار ان در ابتدا به عنوان پناهگاه ساخته شده اما بعد از به قدرت رسیدن دیکتاتور معروف اوگاندا عیدی امین، مخالفان زیادی به همراه خانواده هایشان، بی آب و غذا در اینجا رها شدند تا بمیرند. هنوز روی دیوارها می شد بعضی ازآخرین نوشته های قربانیان را دید  و من حس می کردم که هنوز صدای ناله های انان در فضا پراکنده بود. راهنما حتی نمی دانست که چه تعداد انسان در این تونل به قتل رسیده اند و الان تنها خفاش ها بودند که بر سقف اویزان شده بودند
در کنار قصر الونک های زاغه نشینان با بند رخت هایشان و زنهایی که دم در نشسته بودند. تضاد عجیبی داشت. دقیقا در کنار قصر
که البته داخل آن نشدیم
از آنجا که خسته شده بودیم از سم خواستیم تا ما را به مهمانخانه باز گرداند و بابت این چند روز 60 هزارتا از ما گرفت اما اینقدر مهربان و دوست داشتنی بود که دلمان نیامد با او چانه بزنیم
درمهمانخانه نهار خوردیم با متصدیان خوش رو خداحافظی کردیم برای رفتن به ایستگاه اتوبوس که در همسایگی بود بیرون آمدیم
که ناگهان بارانی گرفت که من فقط در فیلمها دیدم. شانس آوردیم که مینی بوس را پیدا کردیم و اگرنه تا فیها خالدونمان خیس شده بود
بامزه اینکه به محض گرفتن باران، تمامی ماشینها بی حرکت شدن تمام ادمها خودشان را به طاقی می رسانند و شهر کاملا دچار سکون می شود. در مینی بوس ما همه به خواب رفته بودند و من با حیرت به بارانی نگاه می کردم که سیل آسا می بارید
یک ساعتی همه در آرامش چرت زدند تا باران بند امد و ناگهان همه زنده شدند. دستفروش ها به داخل اتوبوس ها ریختند راننده ها شروع به داد زدن مقصد ها کردند و زندگی دوباره آغاز شد
سخت ترین قسمت کار خروج ماشین از ایستگاه بود. هیچ نظم و ترتیبی وجود دارد. همه در آرامش بین هم می لولند و سعی می کنند که راهی به سمت خروج پیدا کنند و این همه در میان گل وشل و آدم
این مردم خیلی خوب خود را با فقدان نظم هماهنگ کرده اند. کلا گویا دولت وجود ندارد. تنها این خود مردم هستند که باید خودشان را با این زندگی تطبیق دهند و این کار را خوب انجام داده اند.
خروج از شهر دقیقا دو ساعت طول کشید  و فاصله راه تا جینجا که مقصد بعدی ما هم بود،  دو ساعت طول کشید!
بیرون شهر مثل همیشه پر از تخت و مبل بو.د این مردم به این دو وسیله خیلی علاقه دارند و به فروش لباس و موز و اناناس!
با ورود به جاده زیبایی ها آغاز شد
مادرک همیشه  به من می گفت :خدا تو را دوست دارد
دو ساعت جاده بین کامپالا تا جینجا من متوجه عشق خدا به خودم شدم
همه ما این تصاویر را دیده ایم اما در عکسها و فیلمها
این همه سبزی در زیر ابر های که اسمان را برهنه و پوشیده می کرد و نوری که از میان آنها به مزراع می خورد. مزارعی مانند چایی
یا نیشکر یا گیاهانی دیگر که نمی شناختم، تپه های یک دست سبز با تک درختی در بالای همه
راهههای جنگلی با خاک قرمز در میان درختان ناشناس سبز و مرتفع
من موجودی که با اتوبوس به شدت مشکل دارد، اصلا نفهمیدم این دو ساعت چگونه گذشت
در بین راه جایی ماشین نگه داشت و زنان و مردانی که روپوش ابی روی لباسشان پوشیده بودند به درو اتوبوس ریختند و موز سرخ شده و مرغ سرخ شده و جیگر کباب شده سر سیخ و آب و نوشابه  و میوه می فروختند
بدجور وسوسه کننده اما همان اسهال صبحی کافی بود




دو بار در حین راه اشکم در اومد . یک بار که مازرع اچهارگوشهای سبزی دیدم که هر کدام یک رنگ بودند روی تپه ای بزرگ و بلند و بار دوم زمانی که از روی رودخانه رد شدیم و الهام گفت که این سرچشمه رود نیل است، فکر کن؟ نیل...
وقتی عر می زدم خودم خنده ام گرفته بود و یاد حرف الهام افتادم که می گفت : منم یه هنری ورداشتم با خودم آوردم که حساسسسسسسسسسسسس
به جینجا رسیدم و برای من که کامپالا زیادی شلوغ و کثیف بود این شهر دوست داشتنی بود، مانند انتبه
مردم هم همان مردم دوست داشتنی و صمیمی بودند که به کلاه من می خندید که در هوای ابری هم بر سرم بود و به تعجبم در برابر یک گاری حشره مرده هم می خندیدند و آخر نفهمیدم که این سوسک مرده ها به چه درد می خورد و خوردنی است یا بردنی
انقدر انجا ماندیم تا میزبانان زن زیبایی به نام استر را به دنبالمان فرستاد
با استر یک ون و یک بودابودا سوار شدیم و در اعماق روستاهای جینجا فرو رفتیم
در خانه را استر باز کرد و شش هفت تا بچه در سنین مختلف درووبر ما ریختند و ساکهایمان را گرفتند و زانو زدند و دست دادند و سلام کردند و من همه را ماچ کردم و الهام بعدا هشدار داد که بعضی از بچه ها ایدز دارند و بعضی هپاتیت و بقیه هم مالاریا J
میزبان ما مردی بود که این همه را به فرزندی خود پذیرفته بود و نگهداری می کرد وتنها یک زن پیر در نگهداری بچه ها به او کمک می کرد
الان من درون اتاقی هستم که دراختیار ما قرار داده اند با دیوار های پر از لک اما تخت دونفره ای کاملا تمیز و با ملافه های نو
و مرد دارد برای الهام ماجراهایی را که نمی دانم تعریف می کند. صدای بازی بچه ها هم می اید و من به دست سرنوشتی فکر می کنم که مرا به این جای عجیب رسانده است
برای شام صدایمان کردند و برنج نپخته همیشگی با نوعی سبزی پخته شده که مزه اسفناج می داد و لوبیا که همراه همیشگی این روزهایمان بوده است. من ان چنان با اشتها غذا خوردم که حیرت الهام  صدایش در امد که تو چه جوری داری اینو می خوری؟ متوجه شدم علاوه بر اینکه ادم جو گیری در زمینه فضا هستم در زمینه غذا هم قدرت انطباقم زیاد است  واله به نظرم خوشمزه هم می رسید . طفلک الهام که از روز قبل تقریبا چیز درست و حسابی نخورده بود و به امید شام بود باز هم امیدش نا امید شد.
بچه ها همه در سکوت در راهرو نشسته بودند و وقتی ما به اتاق بازگشتیم نوبت غذای انان شد . احساس بدی بود. صورت غمگین وساکت این کودکان یتیم در تاریکی اشپزخانه دردناک بود

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...