۸ تیر ۱۳۹۱

صبح روز پنجم: خداحافظی با روستا



با سروصدای و گریه  استر از خواب بیدار شدیم. طفلک بی پدر و مادر باز هم تنها مانده بود. وقتی به سر میز صبحانه رفتیم اگنس خوش رو صبحانه را آماده کرده بود و با دو پسر شیطان مشغول خوردن شدیم . یکی از پسرها از من و الهام می خواست که با هم فارسی حرف نزنیم و فقط انگلیسی صحبت کنیم تا او هم بفهمد و نا راحت بودند که امروز ما می رویم.
استر دم در پاهای الهام را بغل کرده بود و حتی اگنس هم غصه داشت از رفتن ما . من دیدم خانه خالی است و وقت خوبی برای دوش گرفتن است. حمام رفتم و متوجه شدم با خونسردی همیشگی آنها آب قطع شده است. مثل شب قبلش که برق رفته بود. اینقدر با آرامش می گفتند آب رفته که آدم فکر می کرد: خب حالا چه کاریه حموم رفتن؟
خوشبختانه مدتی بعد آب رفته به جوی بازگشت و من توانستم با آب سرد دوش بگیرم
قمسمت خنده دار این بود که لباسهایی که شسته بودیم و روی سیم های مثلا رخت انداخته بودیم گم شده بودند! حتی اگنس هم از آنان خبر نداشت و می خندید از گم شدن آنها !!! چقدر خنده اش را دوست داشتم با شرمی در دندانهای سپیدش در ان صورت سیاه
سرانجام پسرکی لباسها را که از باران شبانه دوباره خیس شده بود پیدا کرد. با احساس دلپذیری از تمیزی وسایل را جمع و جور کردیم و مرحله درد ناک خداحافظی را آغاز کردیم
الهام آنقدر به این غمگین شدن های من بعد ازهر جدایی می خندد که اشک از چشمانش می آید و خب از هر جدایی با همان خنده میگوید: خوب خودتو واسه گریه  آماده کن
اما من حقیقتا نمی توانم با این قضیه کنار بیایم که  دو شب تمام را  با یک خانواده زندگی کنم در حالی که بدانم تا آخر عمرم دیگر آنها را نخواهم دید،
من دوست دارم که بزرگ شدن استر را ببینم و یا سرانجام مدرسه فوجه را  و حتی بدانم اگنس روزی ازدواج خواهد کرد
حالا شما هم به من می خندیدید ...می دانم 
عده زیادی را بوسیدیم و تشکر فراوانی کردیم و به سختی همسر همیشه فعال فوجه را که داشت برای گرسنگان بیشتری غذا درست می کرد پیدا کردیم و  فوجه برایمان یک ون گرفت و به راه افتادیم. در مدتی که در کنار خیابان ، کنار فوجه ایستاده بودیم خیلی سخت گذشت
حقیقتا دلم برایشان تنگ خواهد شد.

ظهر روز پنجم: ورود به کامپالا
از مناظر زیبایی سرسبز دوباره عبور کردیم و به شهر شلوغ کامپالا وارد شدیم. الهام با میزبان بعدی ما تلفنی صحبت کرد واو گفت کجا منتظرمان باشد. در انبوه جمیعت سیاه ایستاده بودیم  تا زمانی که مردجوانی پشت موتور آمد.
مرد به سادگی کلید خانه اش را به ما داد و گفت که مرد موتوسوار که سم نام دارد ما را به خانه اش خواهد رساند و خودش رفت. انقدر ساده و صمیمی بود که  عجیب بود.
من والهام دو ترکه پشت سر سم نشستیم و او با رانندگی فوق العاده اش ما را از مرکز شهر شلوغ دور کرد و به حاشیه زیبای شهر رساند. از آخرین باری که موتور سوار شده بودم مدتها می گذرد. قسمت فلزی موتور بدجوری داشت دنبالچه من را فشار می داد اما کلا خیلی چسبید و البته باعث حیرت مردم هم شده بودیم . بعدا متوجه شدم که خانمهای اینجا همه از موتور استفاده می کنند اما مانند زنان اروپایی اسب سوار قرن هیجدهم  هر دو پا را یک طرف می اندازند و نه مانند ما لنگهایشان را باز می کنند دو طرف راننده !
عجیب بود که با وجود خانه های زیبا در محل ،اسفالتی وجود نداشت.
وارد خانه یک خوابه جو شدیم و سم در را باز کرد و حاضر نشد که هیچ پولی از ما بگیرد و رفت. در خانه با مهمان امریکایی جو روبرو شدیم که در واقع از سیاه های اینجا هم سیاه تر بود. رولاند پسری 25 ساله بود که 10 ماه بود در سفر بود و تمامی افریقا را گشته بود  و در حالی که ما لباسهایمان را می شستیم او با شور و نشاط با ما حرف زد و آدرس جاهای دیدنی را داد و از کنسرت های موسیقی که آن شب به راه بود گفت و و البته الهام عقیده داشت که این امریکایی ها همه جاسوسند و کلا من متوجه "حس نژاد پرستی برعکس" درالهام شده ام.
الان هی می گه: باور کن من راس می گم، واسه چی باید یه سیاه را بفرستند تو افریقا برای سفر؟
من می گم: شاید اومده دنبال ریشه هاش
اونم می گه :برو بابا
خلاصه با نگاه به خانه روجر متوجه شدیم که شب ماندن در آنجا کمی مشکل است به همین علت لباسهای خیسمان را روی نرده هایش پهن کردیم و بیرون آمدیم که دوری در شهر بزنیم
یک موتور گرفتیم که مردم به آن" بودا بودا" می گونید و ما را به موزه ملی اوگاندا رساند
موزه هم مانند خود کشور فقیر است و من به شدت غصه می خوردم از دیدن تصاویر روسای قبیله با کلاه هایشان که اکنون فقط همان کلاه باقی مانده بود و سرنوشت آنان احتمالا به مرگ به دست سفیدپوست ها به پایان رسیده بوده
خدا را شکر که ریشه اروپایی ندارم و اگرنه با این احساس گناه چه می کردم ؟
قایق هایشان، نیزه هایشان و کیف های کوچک از لاک لاک پشت. سازهایی  موسیقی هم بود که با آنها نواختم و هیچکدام نتوانستند مرا از این گذشته غمناک رها کنند
شاید برای همین هیچ عکسی هم نگرفتم
از موزه بیرون ٱمده و پیاده خود را به مرکز شهر رساندیم. سعی کردیم یک رستوران پیدا کنیم که ارزان و حلال باشد که آن هم گران بود و به یک سمبوسه خود را راضی کردیم(آقا سمبوسه های افریقا...)
و این بار با بودا بودا رفتیم به معبد هندوها
معبد هندو ها زیبا بود و هیچکس آن را نمی شناخت که بعد فهمیدم چرا
کسی اجازه ورد به آن را نداشت. نگهبان مهربان تنها اجازه داد اطراف آن را نگاه کنیم . دیدن مجسمه های بودایی که کبوترهای حسابی مزین به فضله شان کرده بودند باید توهین آمیز باشد اما گویا کسی چنان با این قضیه مشکل نداشت نه بودا و نه کبوتر ونه احتمالا راهب ها
از آنجا به سمت مسجد به راه افتادیم. نفس نفس زنان از خیابان شلوغ گذشتیم و به مسجد رسیدم وآنجا فهمیدم که روردی مسجد ده هزار تا است
به شدت زورمان گرفته بود که چهار دلار برای دیدن مسجد بدهیم اما چون برای رسیدن به آنجا خیلی خسته شده بودیم بر خساست خود غلبه کردیم و پول را دادیم و قسمت خنده دارش شروع شد. خانمی که الهام بهش می گفت گشت ارشاد یک روسری به دور کمرمان گره زد و یک روسری را هم سه دور دور سرمان چرخاند و سنجاق زد و یک راهنما همراهمان به راه انداخت
واقعا مسجد زیبایی بود بخصوص ٱن هلال ابتدای ان ایوان بزرگش و چلچراغهایش
البته به نظر خیلی غیر کاربری می رسید گویا فقط نماز جمعه در آن اتفاق می افتد نه نماز روزانه.  قذافی هم کمک بزرگی به ساخت این مسجد کرده بود که به همین دلیل هنوز هم نام مسجد قذافی بود هرچند در کتاب لولنی پلانت به اسم نشنال موسکیو بود
راهنما ها مرحله به مرحله عوض می شدند و راهنمای بعدی ما را برد بالای مناره
تمام شهر از آنجا پیدا بود و من یاد جوک مسیح بالای صلیب  افتاده بودم که میگفت: یوحنا از این بالا خونه تون پیداست...
شهر زیبا بود با سفالهای قرمز رنگ و درختان سبز
پسرک راهنما مدام از احمدی نژاد  و مقاومتش در برابر امریکا تعریف می کرد وما بهش قول می دادیم که در اولین فرصت براش بفرستیمش به اوگاندا  و کلی می خندیدم
مرحله ٱخر خانم گشت ارشادی  دوباره اومد با الهام دخترخاله شد و براش تعریف کرد که  شوهر مسلمانش بعد از 26 سال زندگی رفته یک زن دیگر گرفته و او هم چاره ای ندارد چون خودش شش تا بچه داشت.
 برای رفتن به دستشویی مسجد از میان گدایان گذشتیم که جلوی آن نشسته بودند و همان موقع باران گرفت و همه شان پراکنده شدند
روسری ها را از خودمان باز کردیم و  پس دادیم و رفتیم زیر درخت بزرگی روبروی مسجد به دنبال مهمانخانه ای برای شب ماندن گشتیم
هاستل هایی که زنگ زدیم گران بودند بنابراین خودمان در خیابان به راه افتادیم؛ راه افتادنی که چندین ساعت طول کشید. باران هم گرفت و شبیه دو تا توریست خیس و بدبخت و گدا شده بودیم ک دنبال مسافرخانه ارزان می گشتند. یک جاییش دیگه یک کمی ترسیده.بودیم شب شده بود و ما وارد خیابان مشکوکی شدیم که پر از فاحشه و مست بود و به بدختی راه خروج از آنجا را پیدا کردیم
خودمان به یک رستوران رساندیم و آنجا کلاه و بلوز خیس را جدا کردیم و با خوردن مرغ سوخاری یک کمی توانمان و جراتمان بیشتر شد
و تصمیم گرفتیم که اگر جا پیدا نکردیم به خانه روجر برگردیم و روی کاناپه بخوابیم
خوشبختانه بعد از خروج از رستوران باران بند آمده بود و در تاریکی شب یک گست هاوس به نام بوستون را دیدیم که برای یک شب اتاق 20 هزارتا می گرف تو دستشویی و حمام هم داشت. با اینکه مسافرخانه بالای یک بار بود و زنان تپلی با لباسهای قرمز براق جلویش ایستاده بودند اما دیگر فرصتی برای ترسیدن نداشتیم  و وارد شدیم و حتی چک شدیم که اسلحه نداشته باشیم!

در اتاق ولو شدیم و به سختی من شلوارم را که تا زانو غرق گل قرمز بود شستم و  بدون هیچ وسیله ای به خواب رفیتم و حتی صدای بار هتل که موسیقی را حسابی بلند کرده بود مزاحم ما نشد. پشه بند را هم باز نکردیم

۳ نظر:

mehrdad گفت...

نوع قلمتون ، کلی انگیزه ایجاد میکنه برای خوندن بیشتر... لذت بخشه مرسی

ناشناس گفت...

ممنون بابت سفرنامه، لذت زیادی بردم، جوک یوحنا رو تعریف کنید، مغزم گیر داده بهش، سرچم کردم، چیزی دستگیرم نشد

گیس طلا گفت...

مسیح بالای صلیب داد می زده یوحنا یوحنا
یوحنا به سمت مسیح می دویده و هربار یه دست و یه پاش توسط سربازان رومی قطع می شده اما اون خودش را کشان کشان می رسونه به مسیح و می گه بله سرورم
مسیح می گه: یوحنا از این بالا خونه تون پیداست

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...