۸ تیر ۱۳۹۱

روز چهارم:فوجه و کلیسایش



از خواب بیدار شدیم  بچه ها زودتر بیدار شدند و کلا این خانه پر سر و صداست. در حالی که صبحانه در انتظار ما بود. کره و مربا داشتند اما نان باگت بسته ای بود. کلا من در اگاندا نانوایی ندیدم قضیه آرد پیچیده است اینجا. کسی نان خانگی نمی پزد و مشخص است که کاشت گندم در اینجا ممکن نیست .
فوجه و همسرش نبودند. این زن و شوهر خود را وقف مردمشان کرده اند. مرد مدرسه ای برای کودکان روستا می سازد و زن خوراک این کودکان را می دهد و بچه های خودشان را اگنس بزرگ و نگهداری می کند.
از انجا که الهام کوله نداشت باید برایش مقادیری خرید می کردیم و همسر فوجه گفته بود که ان روز مارکت در ان نزدیکی ها برقرار است. هوا اینقدر خوب بود و مناظر انقدر زیبا که من والهام تا مارکت را پیاده روی کردیم.
در یک جاده چالوس مانندی حرکت کردیم. روستاهای مسیر محصولاتشان را می فروختند که البته بسیار کم بود در حد چند تا گوجه فرنگی و بادمجان.
از ابتدای سفر لحظاتی پیش می آید که من دچار ذوق زدگی شدیدی می شوم که الهام را به خنده می اندازد. ناگهان حجم عظیمی از شادی وارد تنم می شود و باید با جیغ و داد آن را خارج کنم
این بار با دیدن مارکت این اتفاق برای من افتاد.
در واقع یک جمعه بازار  است با انواع  رنگ و مدل غذا؛ موز؛ سمبوسه همچنان. بامزه وجود این همه  آرایشگاه و اکستنشن . کلا یک نارضایتی از مو در زنان اوگاندا وجود دارد . واقعیت این است که موهایشان بسیار کم پشت است. آنقدر که می شود کف سرشان را دید و مجبورهستن با اکستنش های رنگ به رنگ آن را زیاد کنند. و به همین علت موهایشان را زیاد نمی شویند. 50000 شلینگ هزینه اکستنش است که چندان هم کم نیست . در بازار عدم تنوع میوه و سبزیجات دیده می شود و بودا بودا هم که همه جا بودند. همان موتورهای مسافربری که جوانان به شدت آنها را  می شستند .بنزین به صورت دبه ای فروش رفت.
چیزی که من در اوگاندا زیاد دیدم مدرسه  است. تقریبا قدم به قدم مدرسه است . تعداد شاگردان درهر کلاس به 100 نفر هم می رسد و کلاسها تا بعد از ظهر ادامه دارد. به همین دلیل صبح  ها در خیابان تنها مادرها و نوزاد ها و جوانان بیکار دیده می شوند و بعد از ظهرها بچه ها را می شد دید. پیر ها که اصلا  دیده نمی شوند . نمی دانم اینها موهایشان سفید نمی شود و یا پیرها از خانه بیرون نمی ایند.
در بازار یک نوع  ماهی خشکی کوچولو که مزه کنار غذاست  به مقدار زیاد به فروش می رسد. یک مسجد  با علامت ماه  که نشان اهل سنت است هم بود و آخوندش ما را دید و پرسید و خوشحال شد که مسلمانیم و ناراحت که ساکن یک کلیسا شده ایم. کلا گویا رقابتی  است بین مسیحیت و اسلام در اینجا
یک غذاخوری برای ناهار  پیدا کردیم که گوشت حلال داشت و تنها منو غذایش هم همین بود: ابگوشت روی پلو با سیب زمینی . یعنی دقیقا ابگوشت را روی پلو می ریختی . گوشت نه چندان نرم اما به شدت چربی بود.
الهام هم لباس زیر و مسواکش را خرید و کلی هم ترسید از فروشنده ای که بازویش را گرفت و فرار کرد به سمت دیگر خیابان.
ان سو تمام اجناس تاناکورا بودند. کلا در روستاها لباسهای که به فروش می رسد جنس دست دوم  است و بوی پرکلرین همه جا  را گرفته است.
سمبوسه های خوشمزه را خریدیم و دوباره مسیر زیبا را پیاده روی کردیم و به خانه رسیدیم و ولو شدیم که  بچه ها با سر و صدا آمدند .
عصر در روستا به راه افتادیم و عکاسی  کردیم. رابرت را دیدیم که مرغداری داشت و 6 تا بچه به فرزندی  قبول کرده بود دو تا از سودان  دو تا از خواهر زنش گرفته بود و دو بچه از برادرزاده. خودش و همسرش بچه دار نمی شدند و همه با هم  در دو تا اتاق زندگی می کردند و عضو کوچ سرفینگ هم بود.
در روستا کلبه های فقیرانه در کنار خانه ها پولداری بودند و  کودکانی  که از مدرسه باز می گشتند. دفترمشق یکی از بچه ها  را دیدیم و  خط انگلیسی زیبایشان را . من فکر کنم  که مدتی بعد زبان سواحیلی و اوگاندایی در اینجا فراموش شود با اینکه الفبای آن هنوز وجود دارد. به قول الهام اینا مشکل های مهمتری دارند، مشکلاتی چون زنده ماندن دارند.
هوا داشت تاریک می شد که به سمت خانه فوجه برگشتیم و  و دیدیم  که کلیسا داشت می ترکوند
یعنی یک دیسکوی حسابی با نوازندگان موسیقی  فوق العاده ...
 یک بزن و برقصی بود ها ...
زنان و مردان دستانشان را در هوا تکان می دادند و همسرایی می کردند و به شیوه سیاهان می رقصیدند. منم که جو گیر نشستم روی صندلی دم  در و هی عر زدم؛ هی عر زدم. به قول الهام منم یه هنری با خودم اوردم حساسسسسسسسسسسسس
درد روح سیاهان در این موسیقی در این بدن های پیچ خورده . پیرزنی آمده بود که به سختی می نشست، به سختی می ایستاد اما با موزیک دستان آرتروزیش را به هوا بلند کرده بود و با چشمهای بسته می خواند.آنقدر رنج بشری  در این صداها پیچیده بود و امید، امیدی که پشت این همه قرن دوام آورده بود.
موسیقی سیاهان، روح سیاها،ن درد سیاهان اینها همه برای من ناشناخته است
حتی نمی دانم چرا اشک می ریزم
صحنه های بامزه هم زیاد دیدم . کشیش جوان هم با لباس قرمزش برای خودش شومنی بود. جوک می گفت ، مدیتیشن راه می انداخت .  آخر کار که مجبور می کرد مردم همدیگر  را بغل کنند و بپرند هوا. خودش هم با دو تا دستیار سفید پوشش همدیگر را بغل کردند و پریدند بالا. این وسط دیدم  الهام هم  با یک پیرزن چروکیده، بغل به بغل پریدن هوا،  خب طبعا داشتم خودم را از خنده خیس می کردم.
بین سخنرانی های کشیش مدام بخش موسیقی بود که فقط به خاطر آن وراجی های کشیش را تحمل می کردم. موسیقی آفریقا ، رقص افریقا و همنوایی افریقایی و حالا تصور کنید در آن فضای  عجیبی که من دارم تجربه می کنم یه پسر جوگیری بود که هم خارج دست می زند، هم خارج می خوند، هم خارج می رقصید کلی هم خوشحال بود و تازه می خواست با من بغلی بپره هوا . یعنی می خواستم با لگد بزنمش
بعد همه به صف شدن تا نان شان را بگیرند و من در حیرت رفتنشان به سمت کشیش بودم که کارگردانی شده بود به تدریج رفتنشان
اگنس و فوجه هم اون وسط بودند .آخرش از ما تشکر کردن بابت دعا خوندن  و بغلمان کردند
شب فوجه عکسهای مدرسه اش را نشان داد.
فوجه خود داستان دیگری بود. او در روستای خودش یک مدرسه ساخته بود که روز اول حتی یک دانش آموز نداشته است و حالا  رسیده بود به1000  دانش آموز
فوجه خودش دیگران خرجش را دادند بودند که درس بخواند  یک خانواده اردنی. به همین دلیل می خواست که کاری کند برای کودکانی چون خودش. او  به صورت یک ان جی او م حمایت دیگران را برای مدرسه اش جذب کرده بود. معلمانی داشت و با والدین جلسه می گذاشت که اجازه دهند بچه ها به مدرسه بیایند. بچه های که هیچکدام کفش نداشتند. فوجه عکس کلبه ای حصیری را نشانمان داد که خودش در آن بزرگ شده بود و الان برادرش در آن زندگی می کرد
یک صفحه فیس بوک هم یکی از کوچ سرفینگی ها برایش درست کرده بودند که حمایت جذب کند.
الهام سئوال همیشگی را می پرسید: کدام ما در ایران چنین کاری انجام می دهیم.

۱ نظر:

Unknown گفت...

شما عالی مینویسی
از خوندن خط به خط سفرنامه دارم لذت میبرم....

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...