۸ تیر ۱۳۹۱

روز سوم: باغ


صبح با هاستل بامزه خداحافظی کردیم و وارد ان خیابان عزیز شدیم و به جبران دیشب دو تا سمبوسه خوردیم که تا الان هر سمبوسه ای می خرم به امید این است که مزه همان اولی را داشته باشد. در خیابان پیاده روی می کردیم که باز راننده بامزه خودمان را دیدیم(خب شما فهمدید که انتبه چه شهر کوچکی است) و این بار پسرک مهربان ما را مجانی برد به بوتینیلیکا گاردن.
پسرک در حیرت هاستل ارزانی بود که ما پیدا کرده بودیم و می خندید که شما حتما می توانید مجانی هم بروید کامپالا
که بارانی گرفت اساسی. من در این سفر بارانهای عجیبی دیدم که به عمرم ندیده بودم. یعنی رسما شیر آسمان باز می شود. پسرک انقدر نگران ما بود که حتی تا داخل باغ هم ما را برد و به زیر شیروانی یک رستوران بسته هم رساند و رفت . و قول داد که با قیمت کمی ما را تا کامپالا ببرد. بنابراین ما شماره تلفنش را از او گرفتیم
صاحب رستوران دو تا صندلی برای ما گذاشت و منتظر ماندیم تا باران بند بیاید و مرد سیاه در سکوت به باران خیره شد. کلا این قوم توانایی زیادی در ساکت و بی حرکت ماندن دارند. نوعی صبوری که من تا به حال ندیده ام. و نمی دانم از کجا می اید. این همان صبوری نیست که به برده داری منجر شد؟ یا ناشی از دوران طولانی برده داری در ضمیرناخوداگاه جمعی  آنان است؟
بی خیال باران شدم و رفتم به سمت دریاچه  و چه بگویم از زیبایی دریاچه در زیر باران؟
با الهام به راه افتادیم در کنار ساحل قدم زدیم و حیرت کردیم و عکس گرفتیم. درختان بلند و عجیب و رنگهای متفاوت برگها .گلها و میوه های ناشناخته . من در تلاش برای عکاسی از گلی در بالاترین نقطه درخت بودم که صدای جیغ الهام شنیده شد
به سمتش دویدم و دیدم که یک گله مورچه گوشت خوار به او حمله کرده اند. فکر کنم پایش را روی لانه شان گذاشته بود. انقدر داخل لباسش رفته بودند که مجبورش کردم شلوارش را در بیاورد و حیرت زده یک عالمه مورچه دیدم که پاهای برهنه او چسبیده بودند و هر چقدر با پارچه به انها می کوبیدم جدا نمی شدند
حالا فکر کنید برای اینکه قضیه از این هم تراژیک تر شود. از فرودگاه با او تماس گرفتند و گفتند که کوله ات پیدا نمی شود و باید برود کامپالا به امارات ایرلاین خود را برساند و فرم پر کند. شب با به یاد اوردن این صحنه می خندیدم که آدم  مورچه تا کونش رفته  اون وقت خانمه بگه کوله ات پیدا نمی شه و آدم کون برهنه وسط پارک ایستاده  باشد در حالی که تنه مورچه ها  کنده شده و ی کله اش با نیش ها در گوشت باقی می ماند است...
حالا دیگه الهام غمگین شدن بود و تمام مدت به  و اسپری های ضد حشره و لباسها و شورتهاش و دوباره به اسپری ها فکر می کرد و هرچقدر من قول لباسهامو بهش می دادم فایده ای نداشت که نداشت. تازه می خواست یه سر دیگه هم بره فرودگاه  که من نداشتم
دیدار باغ زیبا را تمام کردیم و عجول خانم نذاشت ناهار بخوریم که هیچ نذاشت  به ماشینی که برعکس می رفت گفت کامپالا!
اونم برای از دست ندادن مشتری به زور ما را سوار کرد و در نتیجه ما یک تور انتبه گردی داشتیم و حتی آدمهای اشنا را دوباره دیدیم. منکه شخصا ترجیح می دادم راننده خودمان را خبر کنم که صندلی اش شیک و راحت بود.
در این ون ها که به ان تاکسی می گویند من طوری نشسته بودم که تنها نص باسنم روی صندلی بود و هر از گاهی به نیمه بیرونمانده مشت می کوبیدم که فکر کند اون هم روی صندلی است و به خواب نرود!
بامزه بود وسط یک ون کوچولو که بیش از ظرفیتش چپانده بود و من فقط کله های سیاه می دیدم از میان جاده های گل آلود و قرمز و مغازه های چوبی پر از موز سبز و اناناس می گذشتم و به موسیقی هندی راننده گوش می دادم
به  کامپالا رسیدیم که رسما شابدوالعظیمی بود برای خودش. شلوغ شلوغ پر از ادم و ماشین . ادم و ماشین بدون هیچ نظم و قانونی همه تلاش می کردند مسیر خود را در این همهمه پیدا کنند.
کمک راننده هیز ما کوله مرا گرفت و ما را از لابلای ادمها و ماشینها رد کرد و به ماشینی رساند که قرار بود ما را از کامپالا خارج کند و 10000 تا گرفت. بعدا فهمیدیم زیاد بوده است
ون دومی هم به داغونی اولی بود و یکی دو ساعتی سوارش بودیم . من اعتراف می کنم که این مردم هرجقدر فقیر باشند کاملا تمیز هستند. من هیچ بوی نامطبوعی از انان با وجود این جمعیت و گرما ندیده ام
اقا در ون له له و داغون داغون شدیم این وسط استرس گل منگلی شدن شلوارم تحت فشار هم با من بود تا این که یک جایی ما را از ماشین انداختند بیرون  اما شارژموبایل الهام  تموم شد و  نمی شد با میزبان کوچ سرفینگیمون تماس بگیریم . حالا مجبور شدیم دنبال شارژ بگردیم. سرانجام  در یکی از مغازه های چوبی خانمه سرش را برد بالا و گفت یس
این ماجرای سر هنوز برای من عادی نشده . مثل جهت ماشینهایشان
وقتی می گویند بله سرشان را به طرف بالا تکان می دهند مانند نه گفتن ما و من چند ثانیه هنگ می کنم که دارند یا ندارند
ماشین ها هم که راننده سمت راست است و موقع رد شدن از خیابان باید اول چپ نگاه کرد و هنوز که هنوز است نزدیک است بروم زیر ماشین.
فهمدیدم که ون ما را کمی از مسیر دور کرده است و با ونی دیگر برگشتیم جلوی خانه میزبان مان فوجه که همسرش خوش رو و دوان دوان به سمت ما امد. انقدر لبخندش شیرین بود که بعد از ان همه خستگی چسبید حسابی. در فضای سبز اطراف کلیسا به سمت خانه آنها رفتیم و ما وارد خانه ای کوچولو و بامزه ای با یک عالمه بچه شدیم که بعدا فهمیدیم سه تایش مال خانواده فوجه است. همسر فوجه اتاقمان را نشانمان داد و لیوان آبی به دستمان داد و رفت و ما را به دست خدمتکار مهربان خانه اگنس سپرد. بامزه بود که این خانه فقیرانه خدمتکار داشت!
بعد از مستقر شدن  چون داشتیم از گشنگی می مردیم . رفتیم  از روستاذ بیرون و در غروب آفتاب قدم زدیم  تا خوررنی بیابیم و موز های زرد  کوچولوی  خریدیم و خوردیم و  در جاده شمالی قدم زدیم تا یک دبیرستان دیدیم . مسئولین دبیرستان به زور ما را به داخل دفتر بردند و بامزه اینکه اینان تا این حد در مصرف برق صرفه جویی می کنند. ما تقریبا در تاریکی کامل باآنان گفتگو می کردیم و من فقط به سفیدی چشم ها  و دندان ها جواب می دادم .دبیر زیست شناسی و فیزیک از دبیرستان شبانه روزیشان گفتند و از ایران می پرسیدند  و مدیر که مسلمان بود و از مسلمانی ما شادمان. اینجا مردم مسیحی و مسلمانند که مسلمانی شان سابقه قدیمی تری دارد به دلیل حضور اعراب در سالهای دور که در نقش معلمین آنان وارد شده بودند و بعد از ان میسیونرهای مسیحی . تعداد مسیحیان بیشتر از مسلمانان است. اما همه جا نشانه های اسلام را می شد دید به همین دلیل یکی از سئوالهای اساسی که از ما پرسیده  می شد بعد از ملیت مسلمان بودن بود و فورا شادمان می گفتند سلا م العیلکم . عموما فکر می کردند که تمامی مسلمانان عربی حرف می زنند
با انان عکس گرفتیم و دفترشان را امضا کردیم و ایمیل دادیم و گشنه وتشنه بازگشتیم  و دیدیم که  در کلیسا بزن و برقص است
 اما چون اجازه نداشتیم نرفتیم و شاید مراسم غسل تعمید دو تا بچه بود و نان مقدسی در دهان مردم می گذاشتند و کاتولیک و شیک و ترو تمیز بودند
خانه فوجه را در تاریکی به سختی پیدا کردیم  و با میز غذایی که اگنس چیده شوده بود که به شدت ظاهر وسوسه انگیز اما باطن وحشتناکی داشتند
برنج نپخته لوبیای نپخته یه سوپ ماهی وحشتناک و یک سوپ عجیب دیگر و ماهی دودی فاجعه
بچه های فوجه با لذت زیاد حجم زیادی از این غذا می خوردند و متوجه شدم که این خانواده با معیارهای اینجا ثروتمند هستند که همین غذا را هم دارند . امپرازولی که اورده بودم تمام این سفر به دادم رسید و بعد از خوردن هر وعده غذا یکی را بالا می اندازم و معده ام دست از حیرت برداشته و آنها را هضم می کند
شب در زیر پشه بند به خواب رفتیم در حالی که کک ها همچنان در حال معاشقه با من بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...