۱۱ تیر ۱۳۹۱

روز نهم: خداحافظی و سلام


صبح باز هم با صدای جروم که بچه ها را بیدار می کرد، بیدار شدم. این جروم هم برای خودش خدایی هست در این خانه . حقیقتا بچه ها از او حساب می برند و تنها بچه خودش بی خیال اوست. دختر جروم یکی دوساله است و همسرش سارا که در جایی دیگر کار می کند حامله است و چند روزی یک بار سر می زند.
روابط زن و شوهر در اوگاندا برای من خیلی جالب است. فوجه و همسرش انقدر هر کدام درگیر کار خود بودند که فقط هنگام خداحافظی توانستیم یک عکس دو نفری از آنها بگیریم. جروم و سارا هم جدا از هم زندگی می کردند عملا  و دخترک زمانش را با بقیه بچه ها و جروم می گذارند
البته توجه بیشتری از بقیه بچه ها به خود اختصاص داده بود و من می دیدم که هریت، آشپز این خانه به دخترک میان وعده های بیشتری می داد.
بعد از رفتن بچه ها بیدار شدم و مراسم دردناک دستشویی را انجام دادم. من با توالت فرنگی مشکلی ندارم اما  فرنگی که هر روز صبح پر از اجساد انواع حشره و سوسک و بقیه جک و جونورهاست برای خودش داستانی است و مسواکی که باید با آب آلوده بزنی و مواظب باشی که هیچ قطره ای را قورت ندهی
رفتم به تراس و بر روی صندلی های دست سازی که عاشقاشان شده ام نشستم. هوا خنک بود و همه جا سبز. پرنده هایی که نمی شناختم روی ذرت ها می نشستند و صداهای عجیب می دادند. به استر گفته بودم که وقتی کلاغها قار قار می کنند مادربزرگم می گفت خوش خبر خوش خبر و حالا استر وقتی صدای پرنده ها را می شنود می گوید: گود نیوز گودنیوز
به صبحانه امروزمان یک جور پیراشکی هم اضافه کرده بودند که مطمئن خریده بودند. خوردن در این خانه حقیقتا آزار دهنده و پر از احساس گناه است.
البته الهام که دیروز با جروم به روستا رفته بود گفت که مقادیر زیادی موادغذایی از روستا به خانه آورده اند. با این همه  می دانستم که در حالت عادی این کودکان پیراشکی نمی خورند.
جروم برای سرکشی به یک روستا رفت. برایم جالب است که همیشه لباسش تر و تمیز است فقط کراوات نمی زند. در این فضای کثیف و فقیر دیدن این توجه لذت بخش است.
من و ایستر و الهام هم برای قدم زدن رفتیم بیرون. ایستر از کودکی اش می گفت که خودش در چنین خانه ای بزرگ شده  به همین علت می گفت که تعداد زیادی خواهر و برادر دارد.. چون وقتی که او کوچک بوده پدر و مادرش هر دو از ایدز مرده اند و بعضی از خواهران و برادرانش. خودش می گفت که زندگی من به شدت متاثر از ایدز است.
در دانشگاه زمانی که جامعه شناسی می خوانده با دوست پسرش آشنا شده و عکسش را نشانم داد. مردی با چشمانی مهربان. گفت که برای فیس بوک عکس ندارد و من با دوربینم از صورتش عکس گرفتیم. حقیقتا دختر زیبا و فتوژنیکی است.
او را با خاطراتم درباره دانشجویانم می خندانم . به آن دانشجویم که هر ترم پدرش می میرد خیلی می خندد و مدام جمله مرا تکرار می کند: حمید هاو منی فادر دو  یو هو ؟
 شانه های مرا می گیرد و می گوید که من خیلی نایس و کیوت و فانی هستم و امروز که می روم دل او خیلی برایم تنگ می شود.
و من به او نمی گویم که از دیشب به این فکر می کردم که چطوراز این دختر جدا شوم؟
ایستر ما را به مسیر زیبایی برد که پر از مزارع ذرت بود و خانه های با شیروانی های قرمز. ابرها هم آمدند و مرا دیوانه کردند.مگر می شود این همه سفید و این همه درخشان
به یک اینترنت کافه رفتم و عکس ایستر را روی فیس بوکش گذاشتیم. خیلی شادمان بود. بعد انقدر راه رفتیم تا خسته شدیم و به خانه بازگشتیم. آخر ها دیگه همه ساکت بودیم . می دانستیم که به رفتن نزدیک می شویم
در خانه ناهار منتظر ما بود. همان سبزی که مزه اسفناج می داد با ماکارونی و تخم مرغ. الهام می گفت :آخرین ناهار
حتی این ناهار هم خوشمزه بود. کوله ها را بستیم و با بچه ها خداحافظی کردیم. تک تکشان جلو می امدند و زانو می زدند و دست می دادند و این برای من کافی نبود. باید بغلشان می کردم . بخصوص ریچارد لاغر مردنی را  و موسی فسقلی که برای ریچارد پدری می کند. دیشب دیدم که ریچارد سه ساله  فکر می کند موسی پدر و مادرش است و شبها او را در آغوش می گیرد و می خوابد
دم در با ایستر خداحافظی کردم.
با جروم به راه افتادیم. جروم ما را تا ایستگاه ون ها رساند و حتی تا شهر جینجا هم با ما امد و از خیابانهای مختلفی رد کرد تا به ایستگاه  ون بعدی برساند. به راننده هم سفارش ما را کرد. وقتی از پنجره ون خداحافظی کرد و رفت دیگر اشک امانم را نداد
تصور اینکه سه روز زندگی می تواند ادمها را اینقدر به هم نزدیک کند و بعد هم این همه دور...برای من قابل تحمل نیست
الهام با تعجب به من نگاه می کند و با خنده با  او می گویم: نگران نباش الان با منظره بعدی همچین ذوق می کنم که اشکام یادم می ره ، آخه می دونی ما هنری ها احساساتمان خیلی سطحیه
می گه : آره شما هنری ها همه ازدواجاتون به طلاق منجر می شه!!!
و هر دوتایی از بی ربط بودن حرفامون می خندیم که فراموش کنیم
در محل قرار با میزبان بعدی   پیاده می شیم
الهام از ته دل دعا می کند که این یکی پولدار باشد تا ما دیگر این همه فقر نبینیم. و من فکر می کنم جذابیت کوچ سرفینگ به همین دیدن آدمهای متفاوت از سطوح مختلف جامعه است واگرنه حقیقتا گست هاوس شبی 20000 شلینگ پولی نیست .
آرتور مردی جوان با صورتی مهربان از راه می رسد و ما را با ماشینی به سمت خانه اش به راه می اندازد.
راننده ما را جلوی خانه ارتور پیاده کرد . در باز بود و هیچکس نبود. بالاخره خدمتکار خانه دختری جوان امد. همسر ارتور به تازگی زایمان کرده است به همین علت به نزد خانواده اش در کامپالا رفته تا از او نگهداری کنند و ارتور تنها است.
فرهنگی که کمتر زن ایرانی می تواند ان را بپذیرد. سه زن در خانه . سومی یک دختر کره جنوبی از کوچ سرفینگ است که در حمام در حال شستن لباسهایش است.
خدمتکار خانه در اتاق یک خوشخواب دونفره را روی زمین انداخت و ملافه کرد و چایی داغ برایمان آورد که عجیبت چسبید به خصوص با ادویه تند و تیزی که به ان اضافه کردم
حسابی صحبتمان با دخترکره ای گل انداخت. مسیر عجیبی را از چین تا روسیه تا فنلاند و ترکیه و ایران طی کرده بود.  و تا فهمید ما ایرانی هستیم گفت تهران خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود اما  شیراز خیلی دوست داشتنی بود. من و الهام دهانمان از حیرت باز مانده بود. شیراز؟
می گفت که یک هفته شیراز بوده است و البته  اصفهان خیلی ساختمانهای زیبایی داشت اما شیراز چیز دیگری بود نمی دونم چرا خیلی مهربان و صمیمی بود. زیبا و گرم و نمی دونم چطور بگم  یه جور دیگه بود شیراز....
می تونید حدس بزنید که کجای من چراغونی بود دیگه:)
و مهترین قسمت داستان :دوش.
کمبود امکانات بعد از نیم ساعت برای من و الهام تمام شده بود. در زیر دوش به استر؛ جروم و بقیه کودکان فکر می کردم و به بشکه ها و تلمبه های آب
خودم و تمامی لباسها را با شدت فراوان شستم. خدا می داند چقدر میکروب با خودم همراه کرده بودم. به تعداد بیماری های کودکان جروم
بعد از حمام مدام می خندیدیم به من که  بند کوله پاره شده الهام را  سرو ته دوختم و اینقدر محکم دوخته بودم که شکافته نمی شد که درستش کنم .  به اینکه به خدمتکار می گفتم: الهام وجتبرین است و الهام می خندید که مصدر جدید اختراع کردی به وجتبل ی و ن اضافه کردی؟  
می خواستیم با خنده خود را از آن همه که دیده بودیم رها کنیم . بخصوص الهام که روز آخر به روستاهایی رفتند بود که حتی حاضر نبوده درباره اش صحبت کند.
سرانجام الهام هپلی را بعد از هشت روز به حمام فرستادیم. عجیبه که کپک نزده بود تا حالا
آرتور آمد و فورا ما را با خود به بیرون برد
قدم زنان جاده زیبایی را تا لب دریاچه رفتیم. در راه  پر از آلوورا بود به آرتور می گفتم ایران هر برگ یک دلار است . می خندید و می گفت باید تغییر شغل بدم. الان هزاران دلار اینجا خوابیده
زیبا زیبا زیبا
قایقهای ماهیگیری، پرندگان ماهیخوار، بچه های که فوتبال بازی می کردند
زیر الاچیقی نشستیم و گفتگوهای حقیقتا دلچسبی درباره فرهنگهای ایرانی ، کره ای و اوگاندایی داشتیم
انقدر صحبتها شیرین بود که نفهمیدیم کی شب شد. پشه ها به ما یادآوری کردند که بازگردیم
در بازگشت آرتور از مسیر جدیدی ما را  آورد که پر از آلاچیق ها و استخر و رستوران بود.




در خانه دخترک خدمتکار غذای خوشمزه ای درست کرده بود. گوشتی پر از ادویه و برنج و ماکارونی و لوبیا گرم
برای اولین بار آووکادو هم خوردم. خیلی بی مزه بود
دخترک کره ای اینقدر خورد خورد خورد که من و الهام به شدت شرمنده شدیم و بلند شدیم از سر میز.
الهام کمک کرد ظرفها را بشورد و ارتور عکسهای عروسیش را نشان داد
خیلی جالب بود که دو نوع مراسم دارند یکی سنتی و دیگری اروپایی و آنقدر تعریف مراسم سنتی که آرتور با هیجان زیادی تعریف می کرد جالب بود که فکر می کنم ای کاش یک عروسی بود می رفتیم
تقریبا داماد باید یک فیلم سینمایی بازی کند تا بتواند به عروس برسد. مراسم خواستگاری و عروس کشانی دارند وحشتناک جالب
و این پسر چنان خوب می گفت که حس می کردی رفتی عروسی
الان همه ساکت شده ایم من دارم تایپ می کنم و با آرتور و الهام و پسر همسایه شان فوتبال ایتالیا و آلمان نگاه می کنیم و من طرفدار ایتالیا و اونا آلمانی هستند
خیلی خوش است به شرط اینکه یادتان نیاید الان بچه ها ی جروم در تاریکی راهرو به صف شده اند تا نوبت شامشان بشود.

۲ نظر:

پری گفت...

سفرنامه ها مثل همیشه عالیه
در موردشون نظر نمی دم که اصلا نمی شه نوشته های شمارو وصف کرد.

فقط یک نصیحت دوستانه : آوکادوو رو با نمک و فلفل بخورید ، مزه اش فوق العاده میشه.قبول دارم تنهایی خیلی بی مزه هست.

Unknown گفت...

:-*عالی عالی...
بچه ها تو تاریکیه راهرو ولی...:(

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...