۲۴ تیر ۱۳۹۱

ادامه بیست و یکم :زن زیبار


به محض ورود به ساحل انبوه آدمهای سمج ریختن سرمان برای رساندن ما به یک هتل. این وسط یکی از همه سمج تر بود. الهام می خواست از روی کتاب راهنما به دو مهمانخانه زنگ بزند که حضور این مرد مزاحم بود. مرد به مسلمانی خود قسم می خورد که هتل ارزانتر از شبی 30 دلار پیدا نمی شود و وقتی دید ما همچنان کوتاه نمی اییم به شبی بیست دلار هم راضی شد. مهمانخانه هایی هم که الهام زنگ زد همه پر بودند.
در نتیجه به ماما شمسا زنگ زد. زنی با اصلیت  ایرانی در واقع بلوچی که اتاقهای خانه اش را اجاره می دهد و دوستی شماره اش را داده بود. ماما شمسا هم اتاقهایش پر بود و ما را به پسرش حواله داد که شاه نام داشت. شاه گفت که دوستش خانه ای دارد و گفت که در جلوی دلفین کافه منتظرش باشیم. مردی که گیر داده بود ما را به دلفین کافه رساند هر چند هزار کوچه چرخاند و دو سه تا هتل هم نشان داد اما سرانجام به محل قرار رسیدم و شاه و دوستش احمد هم سر رسیدند و مرد به زبانی سواحیلی بد و بیراهی نثار آنان(و شاید هم ما) کرد و رفت.
شاه که صورتی کاملا ایرانی داشت و طبعا فارسی هم بلد نبود ما را به خانه احمد برد. در راه معلوم شد که قبل از تولد او پدر و مادرش که هر دو بلوچی بوده اند به زن زیبار امده اند و ساکن شده اند و او فارسی نمی داند چون آنها بلوچی با هم صحبت می کردند.
خانه احمد در طبقه دوم بود . خانه ای دو خوابه  در کوچه ای باریک و با کف قرمز رنگ و دیوارهای زرد رنگ و  احمد اتاقی به ما نشان داد با تخت دو نفره بزرگ و پنجره های توری دار چوبی . همان پنجره هایی که کرکره های چوبی اش به بیرون باز می شود.
با قیمت منصفانه 20000 تا یعنی 13 دلار. دستشویی و حمام در تراس بودند و در اتاق دیگر دختری امریکایی ساکن بود.
طبعا پسندیدم و ماندگار شدیم و شاه رفت و احمد ماند. احمد پسری سیاه با قیافه ای به شدت بامزه بود که با آرامشی وصف ناپذیر به تمام سئوالات پایان ناپذیر الهام جواب می داد.
ظهر شده بود و گرسنه بودیم به سمت ساحل رفتیم و فهمیدیم که ما در استون تاون هستیم . قسمت قدیمی و سنتی زن زیبار و نزدیک ساحل و اسکله ای که در آن پیاده شدیم. در یکی از رستورانهای ساحلی ناهار فست فودی خوردیم و  شروع به پیاده روی در ساحل کردیم.
وبحث طولانی درباره رنگ آبی دریا بین من و الهام شروع شد. رنگ دریا حیرت انگیز بود اما آن رنگ فیروزه ای که در دور دست بود را من در نزدیک ساحل می خواستم. الهام اصرار داشت که همین کنار ساحل هم فیروزه ای است و من مدام بهش یادآوری می کردم که درباره "رنگ" با من  چانه نزند.
رفتیم و رفتیم و رفتیم  و مناظری دیدیم زیبا زیبا
ماهیگرانی که با قایقهای از چوب یک تکه که از دریا باز می گشتند و همان زیر درختان ساحل آنها را می فروختند
ماهیانی دیدیم آبی ؛سبز؛ قهوه ای ؛ خالدار
مردی را دیدیم که سبدهای توری بر شانه هایش می گذاشت و به دورن آب فرو می رفت. با اسنورکلینگ بر صورتش در آب دریا می چرخید و وقتی به ساحل قدم می گذاشت از دورن تورش دو سه ماهی بیرون می انداخت و دوبار به درون آب قدم می گذاشت
جزر شروع شده بود و حوضچه های خزه پوش در ساحل , آسمان را در خود انعکاس داده بودند.
سرانجام به جایی رسیدیم که رنگ دریا جیغ مرا در آورد. آن آبی فیروزه ای نبود اما آنچنان عمیق آبی بود که نمی شد فریاد نزد حتی اگر الهام سکته کند  از فکر اینکه که کسی مرا خفت کرده است.
همانطور که قدم می زدیم نارگیلی را دیدیم که درسته در آب افتاده بود. آن را نصف کردیم و خوردیم. نمی دانم تا به حال نارگیلی را خورده اید که آب دریا از  پوشش چوبی اش به آن نفوذ کرده باشد؟ فکر نکنم تا آخر عمرتان هم چنین شانسی نصیبتشان شود.
طعمش جادویی بود.
همچنان قدم زدیم  از آب گذشتیم تا به جزیره هایی کوچکی برویم که از زیر آب بیرون آمده بودند. بعد به هتلی زیبا رسیدیم که رستوران دو طبقه اش رو به دریا بود و گارسون مهربان دعوت کرد که روزی شام یا ناهار به آنجا برویم . قول دادیم که خواهیم رفت و زدیم به  درختان حاشیه ساحل که به داخل شهر برگردیم.
فقط این وسط نمی دونم چی طو شد که سر از باغ مردم دراوریم و افتان و خیزان بالاخره یکی پیدا شد که راه خیابان را نشانمان دهد
از اینجا به بعد را در خیابان به سمت خانه پیاده روی کردیم به امید جی پی اس مغزی من که بتواند خانه احمد را دوباره پیدا کنیم.
خیابان در قسمت مدرن شهر بود. از کنار زمینهای ورزشی زیادی رد شدیم . در ساحل هم ورزشکاران زیادی دیدیم. از همان پرتقالهای با ادویه های تندش دوباره خریدم و به نیش کشیدم تا زمانی که به یک مسابقه بسکتبال رسیدیم.
مسابقه خیلی جدی با داورها و کمک داورها و بقیه عوامل. یک تیم قدبلند و لباس یک دست و یک تیم در لباسهای مختلف و اندازه های مختلف. فورا طرفدار این تیم کج و کوله شدم و نشستم روی جدول و برای تیمم کف زدم و سوت کشیدم و فریاد زدم و خداییش تیم من با اینکه عقب بود خیلی خوب بازی کرد و  ست را برد فقط حیف که تاریک می شد و باید می رفتیم و اگرنه تو عمرم بازی به این پرهیجانی ندیده بودم. چند دختر هم جزو تماشاچیان اندک این مسابقه بودند که تشویق می کردند.
قدم زنان به سمت استون تاون رفتیم . در نزدیکی خانه با دخترانی آشنا شدیم که زیر درختی چند صندلی گذاشته بودند و آب میوه می فروختند. برایم میلک شیکی مخلوط از میوه های مختلف درست کردند و گفتگوی طولانی را آغاز کردند و آدرسهای خوبی به ما دادند. بعد از آن یکی از پاتوقهای ما کافه دختران شد . همانجا نشستم و غروب آفتاب را نگاه کردیم که خونین بود.
به باغ و میدانی که جلوی خانه بود رسیدیم و دیدم که به صورت یک مربع ,کنار ساحل بساطی از خوردنی های مختلف برپا شده بود.
میزهای پر از ماهی و میگو به سیخ زده شده و آماده سرخ شدن. نیشکرهای که لیمو بین آن می گذاشتند و له می کردند  و آبش را می گرفتند. نانهای که پخته می شد و فلافل ها و سمبوسه ها
خلاصه دود و دمی بود. انبوه توریست ها در بین میزها می لولیدند و هر آشپز که تبلیغ خودش را می کرد.
از بین این همه تنوع یک نوع پیتزای محلی انتخاب کردیم که همانجا خمیر را پهن می کرد  در تابه می ریخت و گوشت و پنیر و تخم مرغ را در آن می ریخت و رویش دوباره نان نازکی  می گذاشت و دوطرفش را سرخ می کرد و رویش را با سالاد و سس پر می کرد مربع می برید و در یک طرف یکبار مصرف با چوب خلال تحویلمان می داد. 2000 تا قیمتش بود. بقیه غذاها اما گران تر بودند 7000 تا یک سیخ ماهی مثلا.
شب خانه را پیدا کردم و زیر پنکه سقفی به خواب رفتم . پتوی وجود نداشت و من سرمایی, تمام لباسهایم را روی خودم انداختم تا صبح که با صدای فاجعه اذان گوی مسجد همسایه از خواب پریدم
از آن صدا ها بود که به قول سعدی باید می گفتی: از بهر خدا می خوانی؟ از بهر خدا مخوان

۱ نظر:

Unknown گفت...

ازین عکس محوی که گذاشی خوشم میا...دست و پای تخیل آدمو نمیبندی گیس طلا جونم:*

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...