۲۴ تیر ۱۳۹۱

روز بیست و دوم: کوچه های قهر و آشتی



صبح برای دیدن زن زیبار به راه افتادیم. معماری این بخش سنتی زن زیبار, کوچه پس کوچه هایی است با ساختمانهای دو طبقه و بیشتر که پر از پنجره های مستطیلی با کرکره های چوبی است.
هیچ کوچه ای بن بست نیست و هیچ کوچه ای مستقیم نیست. هیچ نقشه خاصی ندارد  و همه جا به همه جا راه دارد. پنجره ها را رنگ کرده اند و این زیبا ترش کرده اما قسمت جذابش درهای منبت کاری چند صد ساله بود.  خانه های که بازسازی شده بودند درها رنگ و روغن خورده بودند و در بقیه, رنگ گذر سالها را بر خود داشتند. فرفوژه ها هم اصیل و زیبا بودند.
این وسط گلهای کاغذی همه  هر از گاهی از دیوار سرک کشیده بودند. خانه های بزرگتر به هتل و مهمانخانه و رستوران تبدیل شده بودند اما زندگی در خانه های کوچکتر کاملا جریان داشت.
به رستوران کوچکی در نزدیکی خانه رفتیم  تا من صبحانه ای بخورم. اسپایس تی و کره  و مربا سفارش دادم و برای اولین بار در عمرم چای زنجفیل خوردم و حسابی از سوزش آن لذت بردم. نان داغ و مربای نا آشنا هم می چسبید الهام عقیده داشت مربای زردآلو است و منهم عقیده ای جز خوردنش نداشتم .
بعد از آن گشتن در کوچه پس کوچه ها بود و ذخیره اطلاعات و نقشه  در مغز من که به تدریج با شباهت کوچه ها داشت کار مشکلی می شد.
به یک نانوایی هم برخوردیم که نانهای مکعب مستطیل در قالب های آهنی درست می کرد و به قیمتی 150 شلینگ می فروخت.
متوجه شدم مردم اینجا برخلاف بقیه تانزانیا, بسیار خوش برخورد و مهربان هستند. با عکس گرفتن هم مشکلی ندارند . با وجود مسلمان بودن تمامی مردم اینجا و  با توریست های بور و برهنه به سادگی و راحتی برخورد می کردند و هیچ نگاهی از کراهت و نفرت و یا حتی کنجکاوی در چشمانشان نبود.
زنان روسرهای رنگی بر سر دارند و لباسهای بلند تا قوزک پا. دخترانی که مدرسه اسلامی می روند مقنعه بلندی تا کمر می پوشند و من زن زنگباری بی حجاب ندیدم با اینکه حجاب اجباری نیست اما گویا عرف اجباری اش کرده است.
تدریس در مدرسه به زبان سواحیلی بود به همین دلیل انگلیسی بچه ها خوب نبود. اما عربی هم به خاطر قران یاد می گرفتند.
احمد می گفت که 15 سال است تلاش می کنند خود را از تانزانیا جدا کنند که هنوز نتوانستند . گمانم اگر این کار را بکنند جزو مسلمانان تندرو بشوند. در زن زیبار دو سه بار پیش آمد که مردم پس از اطلاع از ایرانی بودند ما به شدت از علاقه شان به ایران و رئیس جمهور فعلی گفتند. دشمنی شدید ی با امریکا دارند و  این کشور را سرمنشا تمامی مشکلات می دانند و اح م دی ن ژاد را سمبل مبارزه بر علیه غرب می شناسند. امیدوارند که روزی شبیه ایران شوند و با اتحاد تمامی کشورهای مسلمان روبروی غرب به ایستند.
ظهر خسته از پیاده روی در کوچه پس کوچه های خوش بوی زن زیبار, به رستورانی هندی رفتیم و پس از اطمینان از اینکه مالیات روی غذا نمی کشند سفارش دادیم.
من هیچ تصوری از غذا ها نداشتم اما مثل همیشه به غریزه ام  اعتماد کردم و  یک جور اسپاگتی سفارش دادم. و به درگیر رنگ آبی آرامش بخش صندلی ها و در و دیوار شدم که آشپز بامزه آمد و پرسید که اسپاگتی را با سبزی می خواهم یا مرغ که دومی را انتخاب کردم.الهام هم برنج سفارش داده بود. غذا را در ظروف سنتی آوردند و بعد از خوردن اولین قاشق سکوتی مرا فرا گرفت که به قول الهام خود عرفان بود . دنیا بدون ادویه ها چقدر کسل کننده می بود.زمان خروج مجبور شدم برگردم و به آشپز جوان یادآوری کنم که این خوشمزه ترین اسپاگتی عمرم بود.
این دفعه پیاده روی در ساحل را به سمتی مخالف جهت روز قبل ادامه دادیم و به مناطق عجیبی رسیدیم . یک ماهی فروشی  شبیه ماهی فروشی های بندرعباس . یک ساحل با انبوه ماهی های تازه صید شده, روی زمینی که به رنگ سیاه در آمده بود. یک عروسی با زنانی که روسرهای پر زرق و برق  لباسهای پرچین با رنگهای به شدت تند و تیزی که پوشیده بودند.رنگ ساحل نازیبا بود و سیاه . این بخش زندگی واقعی مردم بود. زدیم به میان شهر و با یک بازار روز روبرو شدیم
من چند بار گفته ام که من عاشق بازار روزم؟
باز هم می گویم
غوغای آدمها و گاری ها و عطر ها
 و طعم ها . آن نیشکر و آب لیمو را الهام خورد و من یک مدل نارگیل سبز که ما در ایران نداریم را خریدم که  مرد فروشنده  با کار تیزش سرش را برید و من شیره اش را سر کشیدم بعد با یک تکه چوب گوشتش را تراشید و همان چوب را داد دستم تا بخورم. لزج بود و کم شیرین . ارائه اش برایم جذاب تر از مزه اش بود.
الهام شیرینی خور هم که فقط دنبال کیک و نان شیرین و شیرینی بود که فراوان پیدا می شد.
فروشندگان گاری نسبت به خرید ما رفتار متعجب اما  شادمانی نشان می دادند که خوشایند بود. مشخص بود که این مسیر توریستی در شهر نیست ویا توریستها از این گاری ها خرید نمی کنند.
آفتاب کمرنگ شده بود که دوباره به سراغ پاتوق دخترها رفتیم و در آنجا  غروب را نگاه کردیم.
تکرار ناپذیر و همیشه زیبا
بخصوص زمانی که قایقی بادبانی از روی دایره قرمز رنگ آفتاب عبور می کند.
به الهام نگاه می کنم و می گوید: میدونم بابا الان خیلی خوشبختی و اینا

۳ نظر:

صفورا گفت...

منم عاشق بازار روزم و عکس قشنگی که گرفتی. خوش باشی

Narcis گفت...

خوشم میاد از سفرنامه ات گیس طلا جوووووون! چرا نمی ری با این دختر و پسرهای خارجی دوست بشی؟ خیلی باحاله... دفعهء بعد که سفر می کنی اروپا یا آمریکا دیگه مشکل اجاره هتل و پیش آبجی موندن رو نداری :)))

Unknown گفت...

الان خیلی خوشبختی و اینا!:-D<3

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...