۱ مرداد ۱۳۹۱

روز سی ام: `پایان سفر

 
صبح رفتیم به بازار صنایع دستی که دیروز فقط جایش را پیدا کرده بودیم. صبح زود بود و هنوز بعضی ها بسته بودند اما آنان نیز قانون دشت اول را داشتند و به همین دلیل وعده تخفیف های اساسی به ما می دادند. منکه قصد خرید نداشتم و برای همراهی الهام آمده بودم چانه های می زدم خنده دار.
خب ماجرا هم همان چیزی بود که در ایران هم هست. صنایع دستی که به هدف تولید انبوه برای فروش به جهانگردان ایجاد شود، طبعا ان اصالت اولیه را از دست میدهد. اما به هر حال به قول الهام پولش که به مردم افریقا می رسید.
البته صنایع دستی هند را می شد زیاد بین انها دید. اما همان مجسمه های چوبی براق و سیاه که درایران هم هست به قیمت پایین تر دراینجا دیده می شود. و گردنبند و گوشواره هایی که در جمعه بازار خودمان هم هست.
سرانجام درگوشه خاک خورده یک مغازه ، جایی که پشتش هنرمند در بین تکه های چوب درحال ساخت مجسمه هایش بود.
سه سر چوبی نا تمام پیدا کردم که جای اسکنه بر سراسر ان دیده می شد. با چوبی دو رنگ که لکه های روشن ها درجاهای مختلف مجسمه افتاده بود. زنانی با گوشواره های بلند و گردنی بلندتر و چشمان و لبی گویا
مگر می شد نخرید
زن مغازه دار در حیرت بود که چرا مجسمه ناتمام می خرم که مجسمه های تمام شده  به صف در طبقه ای طولانی چیده شده بودند. در واقع کپی پیست شده بودند
اما این سه زن با زخمهای اسکنه بر سر و صورتشان به شدت یگانه بودند
با دستان پر از مغازه بیرون آمدم. مثلا نمی خواستم خرید بکنم. و نگران 25 کیلو بار هواپیما بودم
الهام را رها کردم که به ادامه خریدهایش برسد. دخترک به شدت خرید و تصمیم گیری برایش سخت است و من به مهمانخانه برگشتم و در کشاکشی مردانه هر سه کله را در کوله پشتی جا دادم و بقیه را درکیسه ریختم و منتظر الهام شدم که نمی امد
کلا تشخیص داده ام که الهام دقیقه نودی است اما ما شش و نیم پرواز داشتیم و الان ساعت 3 بود و او هنوز نیامده بود
دیگه می خواستم به تلفن های اورژانسی بزنم که سرو کله اش عرقریزان و کیسه به دست ظاهر شد.
به دنبال تاکسی به خیابان رفتم و نزدیک بود برای آخرین بار هم زیر ماشین بروم. عجیبت است که به برعکس بود خیابان و ماشین و راننده عادت نمی کنم. حتی داشتم جای راننده هم سوار می شدم که با قیافه حیرت زده او فهمیدم برم دست چپ سوار شم.
با تاکسی رفتیم سراغ الهام و بارها و به سمت فرودگاه. طبعا مهمانخانه مهربان هم بابت روز آخر پولی از ما نگرفت در حالی که در سراسر دنیا ساعت ده باید چک اوت کنی. با عده ای که نمی شناختم خداحافظی گرمی کردم
و از راننده می پرسم فرودگاه نزدیک است و سرش را محکم بالا می برد و الهام می گوید وای خیلی دور است
یعنی من هرچی جهت خیابونها را یاد نگرفتم الهام معنی سر تکان دادن اینها را یاد نگرفت:))
5 دقیقه بعد ما فرودگاه بودیم
کوچولو بود و یه صف طولانی داشت برای چک کردن مدارک که من تا به حال ندیده بودم. خیلی طولانی به پاس های ما نگاه کرد و مهر زد. کوله را با ورد وجادو به بار دادم به این امید که گم نشود. چون همچنان فاصله دو پرواز ما فقط یک ساعت بود و ممکن بود که باز هم پرواز دوم را از دست بدهیم و کوله ها سرنوشت نامعلومی پیدا کنند. در قسمت بازرسی مرد مسابقه هوش با من راه انداخته بود. اسم اخرین مهمانخانه ات چی بود؟ نام محله تان چی بود؟ و چون الهام زودتر از من رفته بود پیشش منهم خودم را راحت کرده بود در برابر تمام سئوالهایش می گفتم: همونی که الهام گفت
زمانی که از پله ها هواپیما بالا می رفتم چند دختر چشم بادومی با حالی نوستالژیک مدام بر می گشتند و به پشت سر خود و اطراف نگاه می کردند. و من اصلا جو گیر نشدم. خودم در تعجب برگشتم به پشت سرم نگاه کردم و پرسیدم چرا دلتنگ نیستی؟ و به سرعت جواب گرفتم: چون بر میگردم دوباره؛ مطمئنم
تمام پنج ساعت تا قطر را به الهام طفلک خندیدم.
یک پسر هایپراکتیو چشم بادومی کنارش افتاده بود که در طی سفر سه بار رفت دستشویی. پنج بار از جایش بلند شد و راه رفت. تمام مدتی که نشسته بود پایش را با شدت تکان می داد. و حتی وقتی با موبایلش بازی میکرد با خودش حرف می زد . نمی دونم ترس از پرواز داشت یا چی ولی هر چی بود الهام هم انتقامی از او گرفت سخت:
 تمام غذاهای خودش را خورد، هم غذای من را و کلی هم آب و آب میوه و قاقا لی لی از مهماندار گرفت و ازخنده ترکیدم وقتی دیدم بین ان همه فیلم و سریال و موسیقی که در مونیتورهای روبرو می شد انتخاب کرد، الهام داره برنامه اشپزی نگاه می کنه . پسره با اون همه استرسی که داشت با دیدن این همه خوردن داشت بالا می اورد دیگه
منم که در این آرشیو فیلمهای هواپیما حال کردم ها . بوچ کاسیدی و ساندس کید با کیفیت خدا ، کارتون آرتور شاه (یادتون هست با مرلین جادوگر) و جذابتر از همه هانگر گیم که به شدت نفس گیر وزیبا شروع شد و ادامه پیدا کرد و خیلی بی نمک تمام شد
به الهام اصرار می کردم که من این مونیتور را بزنم زیر بغلم یواشکی از هواپیما خارج کنم. نمی شد گویا
خلاصه رسیدم به قطر و عین همون دفعه با سرعت اسلوموشن اتوبوس به سمت ترانزیت رفتیم. می دیدم که اضطراب تمام تن الهام راگرفته و به روی خودش نمی اورد .منکه خودم را برای یک فرودگاه گردی آماده کرده بودم. نهایتش دوباره فرودگاه امارات ومغازه خوشگلاشو می دیدیم
 از اتوبوس پیاده شدیم و تا دم گیت را دویدیم و در لست کال رسیدیم و کارت پرواز را گرفتیم و رفتیم پایین که من دویدم دوباره بالا. سالن انتظار دستشویی نداشت و خانم متصدی به سختی اجازه داد که برم بیرون
دوان دوان برگشتم و آقای قطرایرویز نگران امده بود جلویم که چیزیت نیست؟ خوبی؟ مشکلی ندای؟ فکر کنم نگران بود حامله ای چیزی باشم
سوار هواپیما شدیم و هم وطنان عزیز را با نگاه های (مودبانه فضول چی می شه ؟ آهان) کنجکاوانه ملاقات کردیم..
قسمت خنده دار این تعویض لباس خانمها بود.وقتی رسیدیم الهام به پیرزن بغل دستی گفت که به لباسش ایراد خواهند گرفت.پیرزن بلوزش را در اورد تا مانتوی روی ان بپوشد با خوش خلقی می گفت: کاری می کنن جلوی مردم لخت بشم ایرادی نداره نه ؟
در فرودگاه امام می خواستم خسیس بازی کنم و برای اولین بار از اتوبوسهای فرودگاه استفاده کنم ببینم چه جوریاس.
اتوبوس بود و به درد هر دوی ما می خورد.مرا مترو شاهد پیاده میکرد و الهام را فرودگاه مهر اباد و مردم هم با چمدانهایشان امده بودند. بامزه پسری جوان با لهجه جنوبی بود که زنی جوان اروپایی همراه او بود و علاوه بر اینکه دخترک نامزد مانند را اتوبوس سوار کرد( به جنوبی نمی اومد جلوی نامزد خسیس بازی کنه ) تازه عوارضی هم پیاده شد که اتوبوس به مقصد اصفهان بگیره ؛ خوب حالا کارش منطقی تر شدJ
وقتی سوار مترو شدم. زنی را دیدم که نتوانست به دلیل حرکت مترو به ایستد و افتاد روی پای دختری که نشسته بود.دخترک چنان ادای چندشی ازخود نشان داد و ناله ای کرد که انگار استخوانهایش شکسته است و مدام ناراحتی اش را ابراز می کرد و زن حسابی شرمنده شده بود جلوی دخترهایش که ایستاده بودند.
در ان لحظه فهمیدم چقدر دلم برای افریقا تنگ خواهد شد.
































۱۵ نظر:

Masuma Ibrahimi گفت...

خوش امدی!

ناشناس گفت...

هر روز اول صبح سفرنامه شما رو می خوندم.همه سی روز رو خوندم.به هر کی هم که تونستم معرفی کردم.بابت به تصویر کشیدن عالی همه چیز ازتون ممنونم.اصلا خودمم هوس کردم یه سفر برم اونجا.برای گرفتن راهنمایی حتما بهتون ایمیل می زنم.راستی، خوش اومدین

Unknown گفت...

گیس طلا جون مرسی بابت همه نوشته های بسیار زیبای سفر به آفریقا. انگار من هم با تو همسفر بودم .اونقدر خوب توصیف می کردی که الان من همم حس دلتنگی بهم دست داده.

Negar گفت...

به به خوش اومدی به خونه! :) هر چند که موافقم آدمهای فیس و افاده ای و نا مهربون کشور رو که میبینیم میخوره تو ذوقمون. اما مطمئنم که دوستای خوبت رو هم بزودی میبینی که انسان تر و با شعور تر و بخشنده تر و شادتر هستند. اگر یه موقعی خواستی میتونی به عنوان دانشحو یا برای یک دوره کار داوطلبانه ای چیزی هم بری افریقا. در هر حال امیدوارم بازم سر بزنی به اون سرزمین. الانم باز میگم که خوش اومدی به خونه ات!

ناشناس گفت...

خوش آمدی گیسو جان. میدونم حالا که برگشتی به اندازه آفریقا اتفاقات حیجان انگیز نمیوفته اما باز هم اپدیت کن لطفآ....
یک خاطره هم بهت بگم مشابه خاطره مترو که داشتی.... وقتی ۱۱ سالم بود و با خوشحالی ! داشتیم برمیگشتیم ایران، توی هواپیما خوابم برد و صندلیم عقب رفته بود کمی ... بعد از مدتی با ضربه های زن پشتی از خواب پریدم، فکر کردم داریم سقوط میکنیم! زن همچنان میزد به من محکم.... بعد که دید بیدار شدم گفت بچه صندلیت رو ببر جلو میخوان غذا بدن!!! ... بعد از ان فهمیدم از انجا خیلی نباید انتظار خوبی داشته باشم، که همین هم شد....

ناشناس گفت...

گیس طلا جان خوش اومدی،رسیدن بخیر. امیدوارم زود به زود سفر بری که واسه ما سفرنامت رو بنویسی دلمون رو شاد کنی.

ناشناس گفت...

سلام گیس طلا جون خوش اومدی خانومی.
نوشته هات فوق العاده بودن، خوشحالم که می بینم بهت خوش گذشته.

مرضیه گفت...

منم دلم تنگ میشه واسه سفرنامت :(((0

ناشناس گفت...

خیلی ممنون بابت سفرنامه! عالی بود! ما رو هم با خودت بردی آفریقا

خانم خونه دار گفت...

خوندن سفرنامه ات لذت بخش بود برای من امیدوارم بتونی همه دنیاروببینی...راستی سفرنامه های قبلیت رو تگ نکردی من نمی تونم تو آرشیوت پیداکنم.

sherry گفت...

خوشحالم که به سلامتی برگشتی خونه ات. اصلا خیال من از بابت بودن در آفریفا به خصوص به سیستم بی خیالی تو راحت نبود، دلم می خواست سفرنامه ی قشنگت ادامه داشته باشه اما بیشتر می خواستم به سلامتی برگردی ایران.
ممنون برای نوشته های این مدتت.
لابد حسابی سیاه شدی و همه این رو بهت میگن!
برات بهترین ها رو آرزو می کنم.

پری گفت...

خوش آمدی گیسو جان ، فقط خودت نه ، والا ما هم دلمان برای آفریقا تنگ می شود !

مطمئنم سی روز عالی داشتی و همیشه هم به یادت خواهند ماند.

ناشناس گفت...

خیلی سفرنامتون خوب بود. کلی دوسش داشتم. امیدوارم همیشه به مسافرتهای هیجان انگیز باشید.

شهرزاد گفت...

به میهن عزیزمون خوش اومدی:)چند روز پیش اخبار گفت یه کشتی بین زنگبار و دار السلام غرق شده. کلی نگرانت شده بودم. :) خدارو شکر به سلامتی برگشتی. خوش به حالت من که هیچ وقت جرات نمی کنم از این جور سفرا برم ولی سفرنامه ت واقعا عالی بود همه شو خوندم و انگار خودم اونجا بودم. تو فوق العاده ای گیس طلا :* راستی زحمتی نیست یکمی از عکساشم بذار.

بهروز گفت...

بالاخره تونستم سفرنامه ی آفریقا رو امروز تموم کنم . خواستم ازتون تشکر کنم بابت نوشتنش :)

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...