۳۱ تیر ۱۳۹۱

روز بیست و نهم:بوگومارو

 
به شهری به نام بوگومارو رفتیم که دو ساعتی با دارالسلام فاصله داشت و گفته بودند که دریای زیبایی دارد.
حقیقتش چندان هم تعریفی نبود و دریایش بوی ماهی شدیدی می داد. یک کسی هم گویا مرده بود و عده ای دورش جمع شده بودند و رویش پارچه انداخته بودند و می خندیند!!! تازه ان طرف تر هم یکی فیلمبرداری می کرد اما نه از مرده و آدمها اطرافش از بازیگرانی زنده !
من و الهام که تو شوک اینکه مرده بود یا زنده ااز وسط صحنه فیلمبرداری رد شدیم و اینقدرعذرخواهی کردیم که دلداریمان دادند. که ریلکس ریلکس
والا به خدا ما نفهمیدم جریان چی بود.
این شهر در دوران استعمار زیر سلطه آلمانی ها بوده و حتی از زن زیبار هم قدیمی تر است و همان درهای منبت زیبا را هم داشت .
دردناک مکانی بود که محل اعدام انقلابیون توسط کلنل آلمانی بود.حالا در آنجا یک سنگ یاد بود زیر درخت بزرگی بود که طناب دار به آن آویخته می شد. حس غریبی داشت جایی ایستاده باشی که مبارزان بر علیه نژادپرستی آنجا مرده باشند.
راستی تمام افریقا نام نلسون ماندلا را می شنوی. مدام موسیقی که برای او خوانده شده در اتوبوس ها و مغازه ها شنیده می شود. تصاویر او در مغازه ها هم هست. حتی اگز جایی رد شده و چیزی را افتتاح کرده حتما این موضوع نوشته شده و یادآوری می شود. مشخص است که مردم افریقا قدردان او هستند.
در یک رستوران با صاحبانی که همان بینی معروف ایرانی را داشتند مرغ و برنج با سالاد خوردیم و سالادش هم سالاد شیرازی بود. به شدت ساده و صمیمی بود( الهام دارد به این دو صفتی که من می گویم می خندد) و ما تنها مشتریان آنان بودیم .دو پسر جوان به شدت دستپاچه شده بودند که انگلیسی هم یک کلمه نمی دانستند و تا مدتها برای من غذا نیاوردند(گفته بودم برنج نمی خواهم فکر کرده بودند کلا غذا نمی خواهم)
زمانی که از خوشمزه گی غذا می گفتم، نمی فهمیدند و من مجبور شدم از زبان بین المللی ایما و اشاره ای استفاده کنم که نیش پسرک را باز کرد.
این وسط به چادری برخوردیم که جوانی با مجسمه های چوبی اش خوابیده بود. تنبل حتی یک رنگ و روغن هم به کارهایش نزده بود. اما مجسمه های اصلا شبیه این کارهای تکراری توریست خر کن نبودند. کارهای اختراعی و تلفیق سنت و مدرنیته بود.
حالا نه چندان موفق اما بعضی ازکارها حس خوبی داشت. الهام را تشویق کردم و چنان خریدی ازش کرد که مرد هیجان زده خواب از سرش پریده بود خودش را به در و دیوار می زند . منهم از او سر چوبی یک پسر افریقایی را خریدم که برایم یاداور ریچارد بود. یکی ازپسرهای خانه جروم که ایدز داشت و مژه های بلند و برگشته . الان به مجسمه نگاه میکنم و تمامی کودکان افریقا را در ان می بینم . حیف حتی نام مجسمه ساز را نمی دانم.
در برگشت مردم مهربان راهنمایی مان کردند تا راه را بیابیم، مینی بوس را نگه داشتند تا دستشویی را برویم و حتی در یکی مسیر طولانی مردی همراهمان شد تا بازار صنایع دستی را نشانمان دهد. زمانی که از او تشکر می کردیم می گفت: برای من هم ممکن بود پیش بیاید
ارواح بزرگی در این سرزمین زندگی میکنند.











۴ نظر:

نگار گفت...

چه خوب، جه مهربون، چه آروم. البته شما خودتون چون مهربونین آدمهای مهربون رو هم پیدا میکنین. :)

مرضیه گفت...

جقدر ناراحتم سفرت داره تموم میشه ... یه ماه روز به روز اومدم و خوندما ...
راستش احتمال داره برم و آفریقا زندگی کنم (نامزدم آفریقاییه) ... واسه همین ذوق و شوق بیشتری واسه خوندن داشتم ..
مرسی ...
سفر برگشتتونم بی خطر باشه ...

حامد گفت...

موچ موچ یعنی زود باش بقیشو تعریف کن ;)

Unknown گفت...

یادم باشه مهربان و خوش اخلاق باشم....
بازم مرسی<3

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...