سوار ونی شدیم که به
مقصد بوکوو می رفت. از همان ابتدا مشخص بود که همه چیز تغییر پیدا کرده است.
چشمهای گوشه دار, گرد شده بودند و زنان موهای بیشتری بر سر داشتند.
حکایت ون هم حکایت
تاکسی های بود که سوار شدیم. این شاگرد راننده اگر درس خوانده بود برای خودش کسی
می شود. او در سراسر مسیر توانست تقریبا هر چیزی را داخل ون جا دهد. آدمها ؛موز ها،
چمدانها ؛کیسه های دمپایی , صندل , نمک ها و حصیرها ...
بعضی وقتها وقتی یک
خانواده با وسایلشان را منتظر می دیدم سعی می کردم به جای پسرک فکر کنم چی را می
خواهد کجا جا بدهد و همیشه ذهن من دربرابر ذهن او شکست می خورد و ون ما به طرز
جادویی بزرگ شده و همه چیز در آن جا می شد. قسمت خنده دارش آدمهای جدیدی بودند که
وقتی وارد می شدند از روی سر ما رد می شدند .یعنی پاهایشان بین ما می گذاشتند چون
حتی وسط ون هم صندلی وجود دارد و من یک لحظه سر الهام را دیدم که بین دو پای آقاهه
است و الهام سعی می کرد پاچه های شلوار مرد را از روی صورتش کنار بزند!
از ساختمانها ی
روستا که از چوب و گل نبودند معلوم بود که اوضاع مالی این کشور بهتر از اوگاندا
است. مزارع هم وجود داشتند چیزی که زیاد در اوگاندا نبود. مغازه های چوبی سر راهی
هم نبودند.
بعد از چند ساعتی
گذر از مناظر جدید و نا آشنا به شهر رسیدیم.
دخترک مغازه داری با
انگلیسی فصیحی اسپایس بیچ متل را به ما
معرفی کرد که هم ارزان است و هم زیبا.
توجه کنید که از مرز به بعد دیگر کسی انگلیسی حرف نمی زد. در هوایی به شدت دلپذیر
به سمت هتل رفتیم . مردم با کنجکاوی نگاه می کردند اما محبت اوگاندایی ها در
چشمانشان نبود. بعد نیم ساعتی پیاده روی با کوله های سنگین متل را پیدا کردیم و من به شیوه همیشگی ام ذوق کردم و بزن و به رقص راه انداختم
متل لب به لب ساحل
بود.
مسئول رسپشن هم
انگلیسی نمی دانست و خانم آشپز به کمکمان آمد و توانستیم از طریق او چانه بزنیم و
قیمت را از 20000تا به 15000 شلینگ برسانیم . در اینجا 1520 شلینگ می شود یک دلار
. یعنی ارزش پول از اوگاندا بیشتر است. اتاق دو تخته به ملافه هایی به شدت سفید که
پنجره هایش رو به دریاچه باز میشد باز من ذوق مرگ شدم.
به سرعت رفتیم بانک
برای گرفتن پول تانزانیایی که بعد از یکساعت در صف ایستادن گفتن فردا بیایید.
برگشتیم برای ناهار که از صبح ساعت 7 که از ماساکو به راه افتاده بودیم تا الان که
4 بود نه یک قطره آب خورده بودیم نه غذا و البته نه دستشویی رفته بودیم
من یه مرغ کنتاکی
سفارش دادم و الهام سیب زمینی تخم مرغ و در ساحل دریاچه زیر آلاچیق های افریقایی
خوردیمش. عین بهشت بود با فانتایی که طعم دوران کودکی مان را داشت. در خوشبختی غرق
بودم.
آب آبی دریاچه که با
تاریکی تیره تر می شد. موسیقی محلی که در فضا پخش بود. مردم محلی که در زیر آلاچیق
ها آبجو می خوردند و می خندیدند, کودکانی که در ساحل می دویدند. فروشندگانی که پف
فیل می فروختند.
۲ نظر:
دیگه داره خیلی حسودیم میشه! :دی
کاش میشد جایی ... وقتی ... سیر دل سینه ات را بفشارم به سینه ام و تنگ در آغوشت بگیرم ... بس که دوست داشتمت در این سفر نامه ها
سپاس گیس طلای من
ارسال یک نظر