صبح راه که افتادیم
منظره روبرو عجیب شده بود. همه چیز در نور صبحگاهی در مه و بخار بود.
به ایستگاه تاکسی رفتیم و ماشین شهر بعد کیوترا را سوار شدیم. من و الهام عقب
و یک خانم جلو. حالا انتظار طولانی برای آخرین مسافر...
راننده هم آمد و
ماشین بالاخره بعد از چند ساعت راه افتاد و حالا در شهر می گشت دنبال یک مسافر
دیگر ...که بالاخره پیدایش کرد و جلو نشاند. حالا شده بودیم هفت نفر در یک ماشین!
بالاخره رفتیم در
جاده و وحشت زده متوجه شدیم که راننده برای مسافر دیگری نگه داشت. کجا می خواست
جایش دهد؟
کنار خودش, یعنی
شدیم هشت نفر در یک ماشین!
و همه چیز کاملا
پذیرفته شده بود. با همین وضعیت حرکت کردیم که راننده برای یک پیرمرد نگه داشت
.کجا جایش داد ؟کنار من,
یعنی پنج نفر در
صندلی عقب! یعنی نه نفر در یک ماشین!
دیگر خنده من والهام
را نمی شد کنترل کرد. من نگران مردن پیرمرد ریقو کنار دستم بودم. آنقدر که ازطرف
مرد تنومند بغل دستی اش و من تحت فشار بود.
بقیه هم از خنده ما
می خندیدند . من حتی سعی کردم عکس هم بگیرم که ممکن نشد
خوشبختانه به شهر
رسیدیم و راننده ماشین ما را به راننده ماشین بعدی که به شهر موتوکولا می رفت
تحویل داد و به سرعت کوله هایمان را در صندوق عقب ماشین دوم انداخت و پولش را گرفت و رفت. من در عقب ماشین را باز کنم دیدم پر است , در جلو
را باز کردم و دیدم پر است و گیج وایسادم که چی کار کنم!
راننده هم صندلی
خودش را به من نشان می دهد. بر فرض که من می رفتم در آغوش راننده؛ الهام باید کجا
می رفت؟
به راننده پیشنهاد
دادم که ما را دو نفر جلو بنشاند اما دو نفر جلو قبول نکردند جایشان را با ما عوض
کنند. گفتیم پس دو نفری عقب می نشینیم. اما توجه داشته باشید که در آن لحظه پنج
نفر در صندلی عقب بودند و ما باید به آنها اضافه می شدیم. چطور؟ خب واقعیتش این
است که الهام نشست و یک پیرزن روستایی هم روی پای الهام نشست!
و من؟
خب جایی برای من
باقی نمانده بود من پایم را در ماشین گذاشتم و همینطور در هوا ماندم تا در بسته شد
و بعد من یک قنبل را روی دسته ماشین گذاشتم و دیگری را روی لگن الهام طفلک
یعنی ما الان 11 نفر
آدم بودیم در یک ماشین!
و خنده من و الهام
دیگر بند نمی آمد.
به الهام می گفتم: فکر می کردی تو عمرت یه پیرزن
سیاهپوست روستایی را دو ساعت روی پایت نگه داری؟
الهام هم می گفت :این یعنی نژاد پرستی کاملا از بین رفته است
اما هنوز قسمت مهمش
باقی مانده بود.
کمی جلوتر ماشین نگه داشت و همه پیاده شدند و
منم گیج پیاده شدم و دیدم همه آقایان در اطراف ماشین در حال آب پاشی به درختان
هستند. هول شده بودم گفتم یه جایی را نگاه کنم که مرد شومبول به دست نباشد, به پیرزن نگاه کردم دیدم او هم کنار
ماشین چمباتمه زد و پایین کشید و کار خودش را کرد و آمد دوباره
روی پاهای الهام نشست!
یعنی دیگه من و
الهام از خنده به مرز خفه گی رسیده بودیم . نمی تونستم تصور کنم که الان پیرزن با
کون خیس روی پای الهامه
الهام بین خنده هایش
می گفت: اما لباسش کلفته به این زودی ها نم پس نمی ده
همه ماشین هم با ما
می خندیدند و من خودم سعی می کردم آگاهانه خنده خودم را کنترل کنم چون به مرز
خطرناکی رسیده بودم که منهم ممکن بود باعث خیس شدن لگن الهام بشم!
بالاخره به مقصد
رسیدیم و پیرزن لبخند مهربانی به ما زد و دستی تکان داد و رفت.
حالا ما در مرز
اوگاندا و تانزانیا بودیم
پس از انگشت نگاری
از اوگاندا خارج شدیم و با دادن پنجاه دلار مهر ویزای تانزانیا به پاسپورتمان خورد.از
اتاق بیرون آمدیم و در حالی که به سمت ون می رفتیم به مرز اوگاندا نگاه کردم.
اوگاندا تکه ای از
بهشت سراسر سبز رنگ بود با مردمی مهربان
که همیشه لبخند به لب دارند و کودکانی که وقتی عکسشان را در دوربینم می
بینند خنده ای شادمانه و از ته دل می کنند. مردمی که با حداقل امکانات که در تمامی تاکسی ها و ون ها و اتوبوس هایشان از تنشان بوی تمیزی به مشام می رسید. مردمی صبور
که حقیقتا به سختی زندگی می کنند اما کسی از توریست ها بابت عکس گرفتن تقاضای پول
نمی کند. دلم گواهی می دهد که یک بار دیگر اینجا را خواهم دید. می خواهم که باز هم به اوگاندا بیایم و دوباره
کودکان برایم دست تکان بدهند و فریاد بزنند. سلام سفید پوست و و من برق هیجان را
در چشمهای گوشه دارشان ببینم. در خاک تانزانیا ایستاده ام و دلم برای اوگاندا تنگ
شده است.
۴ نظر:
چقدر این عکس زیباست.مخصوصن اون قسمت درختان که اصلن انگار نقاشیه و نه عکس از دنیای واقعی...بسیار زیبا بود این بخش سفرنامه هم.
من و گنجشکای خونه
می دانی بسته ای ما به بندک کوله پشتی ات و همین طور می کشانی؟
می دانی حسرت به دل مان می گذاری از جاهایی که نرفتیم و احتمالن هیچ وقت نخواهیم رفت؟
می دانی له له می زنیم برای درک یک لحظه یک جرعه یک لقمه از جاها و نوشیدنی هاو خوردنی ها و دیدنی هایت؟
بدان. و بدان که نوشتن همه این ها خیلی خوب است.
suislapluie
solitude.blogsky.com
یعنی پاره شدم از خنده ....
گیسو جانم همه خوابیدن و من که از خنده دارم میترکم پتو رو کردم تو حلقم که بیدار نشن!=)))))
ارسال یک نظر