۳۱ تیر ۱۳۹۱

روز بیست و هفتم: آغاز پایان

 

فردا صبح با احمد مهربان خداحافظی کردیم و در کوچه های خلوت وخواب به سمت اسکله رفتیم و سوار قایق شدیم. یک کمپانی هست به نام اعظم که صاحبش یک عرب است و مدام در تانزانیا نامش را بر بطری های آب و کامیون ها و ساختمانها می شود دید و حتی فروش بلیط این کشتی های تندرو بین زن زیبار و دارالسلام متعلق به این شرکت است.

در دارالسلام دختری مهربان از کوچ سرفینگ به نام اگنس به همراه دوست پسرش کازمیر به دنبالمان آمدند و ما را به مهمانخانه تر وتمیز و ارزان قیمتی که برایمان جور کرده بودند بردند. اگنس متوجه نشده بود که مهمانخانه ای در نزدیک مراکز خرید می خواهیم و تنها گزینه ارزان بودنش را فهمیده بود. اما خدایش بعد متوجه شدیم به دلیل در حاشیه قرار داشتن محل ما ، احتیاج به عبور از مرکز شهر که به طرز فاجعه ای ترافیک دارن نبود و از طریق خیابانهای اطراف شهر به سرعت به محل های مورد نظر می رسیدیم.

ان دو با مهربانی به سئوالهای بی پایان الهام درباره مکانهای خرید برای سوقاتی جواب دادند و رفتند. مهمانخانه طبق معمول بالای بار بود اما صدای موزیک به ما نمی رسید و با قیمت ازران 15000 شلینگ حتی تلوزیون و تهویه هم داشت. البته گویا طبقات پایین اش برای امورخلاف بود.

فضای جنوب شهری اطراف مهمانخانه خیلی بامزه بود. همه اشیا دست دوم می فروختند و با شمع و چراغهای فیتیلیه ای در شب بساطشان را روشن میکردند.اتو ذغالی هم می فروختند که امر شایعی است در این کشور استفاده از چوب و ذغال که گران گفت ونخریدم.

الهام بعد از ناهار برای خرید بیرون رفت و من بیهوش شدم تا شب که برگشت. شب رفتیم رستوران مهمانخانه و مردم برای تماشای فوتبال به انجا امده بودند. اشپز رستوران انجا غذایی به من داد که به این نتیجه مرا رساند که همان سمبوسه سر کوچه را بخورم بهتر است.

در بین مردان که ابجو می خوردند و برای تیمشان کف می زدند به اتاق خنک برگشتیم و دوباره من از دست رفتم . فکرکنم به دلیل غم از دست دادن زن زیبار به خواب پناه میبردم

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...