۲ شهریور ۱۳۹۱

به سمت امامزاده گزو

وارد شهر شیرگاه شدیم و پرسان پرسان به سمت لفور رفتیم. جاده زیبا بود اما من همچنان نگران خورشیدی بودم که لحظه به لحظه پایین ترمی رفت.
بامزه ماشینی بود که وقتی آدرس را ازش پرسیدیم گفت تا  امامزاده خیلی راه است وبه ما پیشنهاد داد که با او به بابل برویم!
طبعا درخواست محبت آمیزش را رد کردیم و انداختم تو جاده خاکی که من دیدم نوشته به سمت دریاچه البرز و حیرتزده که دریاچه از کجا پیدا شد و چرا من نمی دونستم که کچل میخندید که : خب برنامه گیس طلا عوض شد و الان ما می ریم به سمت دریاچه
طبعا خودم را کنترل کردم و نرفتم دریاچه و برنامه ریزی کردم که در مسیر بازگشت یک سرکی به این نام وسوسه برانگیز بزنم.
با کلی پرس و جو افتادیم تو جاده امامزده و من وحشتزده به یاد آوردم که اینجا کجاست. جایی که تا امامزاده دو ساعتی رانندگی داشت و الان ساعت هشت شب بود.
از انجا که راه پس نداشتیم بنابراین رفتیم پیش
جاده شنی بود و برای مانی خیلی سخت بود. حالا غیر از اینکه سربالایی بود و مارپیچ. مشکل این بود که من می دانستم در مسیر هیچ روستایی نیست که شب را درانجا بمانیم و البته هیچ چراغی هم نبود
هوا به تدریج تاریک می شد و جاده هم که سوت و کور و سخت
به کچل گفتم که بساط ساندویچ را به راه بیندازد که با خوردن سرشان گرم شود و اگرنه هیچکدام نمی دانستند که من چه می دانم . بیتا ریلکس میگفت اشکالی ندارد اگر نرسیدیم یه جایی همین اطراف پارک می کنیم و می خوابیم
و باز هم من چیزی نمیگفتم فقط کمربند را فشار می دادم
در تاریکی به کنار دریاچه یا هم سد البرز رسیدیم اما حس لذت بردن نداشتم فقط با دیدن یک چراغ و خانه  خوشحال شدم و پریدم پایین که ببینم جایی برای خواب پیدا می شود. رها عصایی ماشین را به من داد و با بیتا رفتیم به سمت خانه که وقتی متوجه شدیم خانه ای نیمه ساز است و احتمالا چراغ کارگرهاست که روشن است, ترجیح دادیم در سکوت بر گردیم بدون اینکه کسی متوجه حضور ما شود.
دوباره در تاریکی به راه افتادیم. بعد از ان دو ساعت رانندگی در جاده ای منفجر شده  بود. هیچ چیز جز مسیر پر از چاله در زیر نورچراغ ماشین دیده نمی شد. بیتا خوابیده بود کچل ساندویچ درست میکرد و رها سعی میکرد مانی را از چاله دورکند و من مدام به رها میگفتم که بکشد به سمت دیواره . با وجود تاریکی من به یاد داشتم که چه دره هایی درکنار جاده باریک است و از ان بدتر چیزی که انها نمی دانستند و منهم نمی خواستم که بدانند. خرس هایی است که در گزو شهرت  فراوانی در گاو خوردن دارند چه برسد به ما چهار تا مردنی
رها که استرس مرا احساس کرده بود هر از گاهی به بازویم می زد که دلداریم دهد . فکر کنم همه شان متعجب بودن که چرا من می ترسم
حضور هر از گاهی ماشینی که با حیرت از کنارمان رد می شد آرامش بخش بود که بعد از مدتی همین اندکی امید هم ازما گرفته شد. فقط ما بودیم و جاده
یکبار رها چراغ ماشین را خاموش کرد. تاریکی که حاکم شد تاریکی قبر بود. من شبهای زیادی را در جنگل خوابیده ام و میدانم اسمان حتی بدون ماه نیز نوری دارد.
اما ان شب به دلیل ابری بودن هوا چنان تاریکی بود که انگار سرانجام اتاق تاریک صد در صدی ایجاد شده بود
همه بچه ها با هم فریاد کشیدند که : روشن کن
نمیدانم ساندویچ به ان بزرگی را از شدت وحشت چطوری بلعیدم. بیتا ریلکس برای خودش سر از پنجره بیرون کرده بود و می گفت : عجب گونه های گیاهی زیادی دارد اینجا
و رها عصبی از لای دندانها می گفت :الان عصایی را می زنم تو سرت
کچل هم میخندید و میگفت منکه اصلا نترسیدم فقط نمیدونم چرا دست وپام یخ کردن
گونه های گیاهی هم چنان تیغی بر سر و صورت بیتا کشیدند که بیخیالشان شد وبرگشت داخل ماشین و خوابید!
کچل هم بعد ازمدتی نطقش کور شد. فردایش اعتراف کرد که چشمان براق حیوانی را داخل جنگل دیده و بعد از ان سکوت اختیارکرده است

یکی دو ساعت دیگرگذشت . یک کامیون که نزدیک بود ما را در دره تاریک بیاندازد گفت که از تابلو بعدی امامزاده گزو 13 کیلومتر باقی مانده است
و این طولانی ترین 13 کیلومتر عمرم بود. انقدر لبه پنجره را فشار داده بودم که انگشتانم درد گرفته بود. این وسط یک ماشین هم پشت سر ما افتاده بود که ولمان نمیکرد و احساس عدم امنیتمان شدیدتر شده بود
مدام به رها میگفتم که به خاطر ماشین عقبی سرعت نگیرد و آرامش خودش را حفظ کند
که سرانجام
چراغها
نفسی به راحتی کشیدیم و به سمت امامزاده پیچیدیم
در اتاقهای امامزاده زندگی درجریان بود. مسافران می رفتند و می امدند و می پختند ومیخوردند و با حیرت به این چهار تا خانمی نگاه میکردند که ازپرایدی سراسر خاک پیاده شدند
ناگهان از وسط اضطراب  تاریک و ساکت پرت شدیم به داخل آرامش شیرین نور و صدا وگرا 

۲ نظر:

نگار گفت...

وای آخیش خوشحالم که رسیدین به سلامت! ترسناک بود!

sherri گفت...

چه کارهای خطرناکی می کنید گیس طلا جان. به نظرم اصلا حرکت عاقلانه ای نیست. خوشحالم که خیلی شانس آوردید و به سلامت به مقصد رسیدید.
اتفاق یکبار می افته خانمی، بیشتر مراقب باشید.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...