اول با شیون های جگرخراش شروع شد
و ناباوری و خشمی که در فریاد ها بود
بعد از آن زاری بود, حقیقی , عمیق و دردناک
تا صبح که جسد هنوز خانه بود صدای مویه ها شنیده می شود
فردا تعداد حنجره ها بیشتر شد و فریاد های درد به تدریج به جملاتی نمایشی برای شنوندگان تبدیل شد
بعد تشیع جنازه بود و لا اله اله اله
عصر صدای جمعیت بود و نوحه خوان
بعد غذا بود که صدا ها را خیلی خوب پوشش می داد
بعدا از فقط در رزوهای سوم و هفتم و دهم صدای گریه شنیده می شد که زیاد هم طول نمی کشید
امروز روز چهاردهم است و تنها صدای همهمه هنگام ناهار و شام می آید.
کودکی بازی می کند , ماشینی می آید و زنانی و مردانی که با هم صحبت میکنند
و حتی یکبار شنیدم که کسی چیزی گفت و همه خندیدند و به سرعت ساکت شدند
کودک همچنان درحیاط بازی می کند
۵ نظر:
زندگی همینه
آدمهاش هم عین خود زندگی اند.. کوتاه و زود گذر..
خب بنظر من این خیلی خوبه... وگرنه غمباد میگرفتیم که
عالی بود...
حقیقت نداره. بیش از 2 ساله که مادر بزرگ 93 ساله ام فوت شده. اما هر بار یادش میوفتم بی اختیار گریه میکنم.
درسته که ممکنه یه حرف خنده دار تو رو به خنده بیاندازه اما هر لحظه که تنها میشی از درون فرومیریزی .
ارسال یک نظر