۱۴ مرداد ۱۳۹۱

آبشار شاهان دشت

خب توی اینترنت جاذبه های طبیعی آمل سرچ کرده بودم و یک عالمه جاهای دیدنی پیدا کرده بودم. و گروه سه نفری  رها و محدثه و خودم  را به راه انداختم.
صبح کوله را پیچیدم و رها اومد دنبالم و رفتیم محدثه را از مترو هفت تیر برداشتیم و به راه افتادیم. قبلش توی نت راهها را هم چک کرده بود. یعنی من نمی دونم قبلا بدون وب چطور سفر می رفتم.
جاده خلوت و خنک بود و خنده و شوخی هم که به راه بود . یادتون هست تو سفرکاشان  روسری رها که می افتاد و اعصاب برامون نذاشته بود؟
دو تا سنجاق سر  آورده بودم به دو طرف سر رها زدم و شالش را به موهایش چسباندم و حسابی خنده دار شده بود اما باد نمی بردش . از آنجا که راننده گشنه بود و رفاه حال راننده برای ما ضروری بود
در یک پیچ  زیبا مسلط به رودخانه بساط صبحانه را به راه انداختیم . آن طرف رودخانه مردانی در حال ماهیگیری بودند.
در ادامه مسیر تمام روستاهایی که شب قبل در وب دیده بودم مرور می کردم و هی می گفتم: ای بچه ها این روستا یه آبشار کوچیک داره ولی ما نمی ریم
این یکی آب گرم داره  ولی بازم  ما  اونجا نمی ریم
خوشبختانه از یکی دو نفر که آدرس روستای شاهاندشت را  پرسیدیم خوب آدرس دادند هرچند نگاهشان کنجکاو سه تا خانم تنها بود
طبق گفته آنان باید به پل وانا می رسیدم. تابلوی به این نام وجود ندارد اما در وب نوشته بود65 کیلومتر به آمل. بنابراین آن حوالی ما با دقت بیشتری نگاه می کردیم.
یک تابلو دیدیم که به وانا خوش آمدید. از مردانی که سر پل نشسته بودند آدرس شاهاندشت را پرسیدم و آنان گفتند از روی پل رد شوید
ما از پل رد شدیم و واسه خودمون هی بالا رفتیم هی بالا رفتیم و هی بالا رفتیم که دیدیم یه پیکانی داره تعقیبمون می کنه
پیکانی به ما رسید و دیدیم یکی از آدرس دهندگان بود که با خشم پرسید
مگه شما شاهاندشت نمی خواستید بری-
بله-
خب چرا اومدید اینجا ؟همون بغل پل باید می پیچیدید-
من همچین دستپاچه شدم که به آقاهه می گفتم ببخشید
و بچه ها تا آخر سفر به این عذرخواهی من می خندیدند
برگشتیم پایین به سمت شاهان دشت رفتیم که بازم عوضی رفتیم تو یه جاده که می رسید به حوضچه پرورش ماهی
من به بچه ها می گفتم سریع بیاید برگردیم که الانه پیکانی می یاد سر من داد می زنه :چرا اومدید اینجا ؟مگه شاهاندشت نمیخواستید برید
اون وقت دیگه ببخشید کافی نیست من باید بگم... خوردم
اونجا کلی به محدثه خندیدم که برای اولین بار در عمرش تمشک دید وتمشک خورد و خیلی خوشحال بود. میگفت همیشه فقط تو کارتونا میدیده و کلی حسرت می خورده
یه جاده پیچی پیچی خطرناک اما کوتاه را رفتیم تا رسیدیم به روستا که اولش پارکینگ داشت
از اونجا پرسون پرسون رفتیم تا به آبشار رسیدیم.
این روستا به شدت تمیز بود. برخلاف روستاهای شمال که همه مشکل آشغال دارند. اینجا سطلهای زباله همه جا بود. دیوارها سفید کاری شده و جوی های آب در مسیرهای سیمانی سازمان داده شده بودند.
و مهمتر از اون اینکه تهرانی ها هنوز پیداش نکردن
آبشار از اون بالا پرت میشد پایین و پودر می شد. رفتیم یه جایی بالاتر نشستیم تا بتونیم تمام قد ببینمیش.IMG_1384 حیرت انگیز قلعه ای بود که بالای آبشار ساخته شده بود. ملک بهمن . الان فقط دیوار و برجش باقی مانده بود اما وحشتناک بود.چه طوری مصالح بردند بالا
چه، طور دوره صفوی سرانجام فتح شده .باز دلم می خواست زمان به عقب بر گرد؛فکرکن از برج قلعه به پایین نگاه کنی و جدالی که در جریان است ببینی ،خیلی شکوهمند بود این قلعه وهولناکIMG_1311
یکی دو خانواده آمدند و آب بازی کردند و عکس گرفتند و رفتند. به سختی البته رفتند. ویل دورانت میگفت تعداد مردانی کمی وجود دارند که با دیدن خانمها برای جلب توجه شروع به میمون بازی نکنند(من نگفتم ها ویلی گفته)
وقتی که خلوت شد
من و رها هم رفتیم به زیر آبشار
بهش نزدیک که می شدم. صداش منو می لرزوند. چه برسه وقتی که رفتم زیرش. نمی دونم هیچوقت هیجان آبشار برای من تکراری نمی شه . همیشه این کار را می کنم و همیشه انگار که بار اول است
فشار آب تمام تنت را می لرزاند و در این آبشار که شدت آب مداوم نبود و ناگهان یک حچم زیاد می ریخت و دوباره کم می شد و دوباره  یک سطل دانه های سنگین آب می ریخت روی سرت .چانه من و رها از شدت سرما می لرزید و خنده و جیغ مان قاطی شده بود.بیرون می آمدیم می لرزیدیم و می خندیدیم و دوباره می رفتیم زیر آب .کلا آبشار به شدت اعتیاد اور است قبلا به رها این را گفته بود که از یک زمانی به بعد باید یک کسی آدم را از آبشار جدا کند و رها دفعه چهارم یا پنجم بود که دیگه نذاشت من برم زیر آب.
همین جا بگم وقتی می رید زیر ابشار دستان را پشت گردنتان بگذارید تا ضربه به نخاع وارد نشود وا گرنه بیهوش می شوید همان زیر هم خفه
از زیر آب بیرون آمدیم و روی صخره روبروی آبشار مانند دو مارمولک خیس آفتاب گرفتیم تا کمی خشک شویم
و به سمت سفرخانه سنتی که نزدیک آبشار دیده بودیم رفتیم. سفرخانه مانند بقیه روستا به شدت تمیز بود
هیچکس به جز ما نبود. خانم سفره خانه با کمک پسر و دخترش برای ما سفره ای انداخت که فقط نمک و فلفلش را تمام نکردیم  
به قول مهدی مثل عرفان بود این غذا
املت و دیزی و جوجه با ترشی و ماست محلیIMG_1470
موزیک و صدای آبشار و منظره روبرو و احساس لذت از یک آبتنی دلپذیر
بقیه اش را خودتان حدس بزنید
در سفرخانه معلوم شد کلبه ای که قرار بود شب را در آن بمانیم منتفی شده و کمی مشورت کردیم که برگردیم تهران یا به راهمان ادامه دهیم  اما از آنجا که اگر بر میگشتم تهران رها  فردا صبح باید مادرش را می رساند به محل کارش تصمیم گرفته که به راهمان ادامه دهیم !
خدا این بچه ها را از مادرهایشان نگیرد








































۳ نظر:

نگار گفت...

به به عجب جایی. اون پیکان که دنبالتون اومد فوق العاده بود. چقدر مهمون نوازند که نسبت به مسافرا احساس مسئولیت میکنن. خدا حفظشون کنه.
در ضمن ممنون بابت اینکه گفتی دست پشت گردن بذاریم. اتفاقا من هم داشتم فکر می کردم که از کجا آدم باید بفمه که آبشارش امنه یا نه و لااقل اینطوری که تو گفتی خطرش کم میشه.
خوش بگذره بقیه اش رو هم بنویس لطفا!

ناشناس گفت...

منظورت چیه هنوز تهرانی ها پیداش نکردن؟ حالا که شما شهرستانی ها پیداش کردین ، کثیف و آشغالی میشه... به دل نگیر، جواب همون منظورته!

محمد گفت...

سلام
شدیدا به دوست و هم سفرات حسودیم شد .. حسودیا ..
منم عاشق سفرم .. اونم اینجوری
حیف که پایه ندارم ..

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...