۱۴ مرداد ۱۳۹۱

امامزاده عبدالمناف

طبق یادداشت های من آبشار دوم در 45 کیلومتر آمل به نام دریوک بود
باز هم مرد محلی مهربانی پیدا شد که آدرس دقیق به ما بدهد که بعد از رد کردن سه تونل و بعد از روستای کهرود و نرسیده به پنجاب یک پل را باید پیدا می کردیم
خوشم می یاد از راهداری ایران کلا از دید اونا فقط شهر حسابه و روستا نیازی به تابلو اسامی نداره
اتفاقی پل را پیدا کردیم و هیچ نامی از روستاهایی که در راه است نبود . فقط تابلوی بود که منطقه ییلاقی نمارستاق را معرفی کرده بود . آن هم در بین یک عالمه تابلو دیگه و رفتیم به داخل فرعی
و راهی شروع شد پیچ در پیچ با آسفالتهایی که جابجا آب آنها را شسته بود... رفتیم و رفتیم و رفتیم که به یک دوراهی رسیدیم که یک طرف به سمت امامزاده عبدالمناف بود و دیگری به سمت بی نام ونشان و ما با خنده به دنبال پیکانی سفیده می گشتیم که بیاید راه را نشانمان بدهد که مانی جوش آورد.
مانی اسم پراید رها است که اولا اسمش اسکندر بود اما بعد از تعویض رینگ و اینا اسمش شد مانیIMG_1541
یک راننده تاکسی گفت که پایینتر قهوه خانه و آب هست. رفتیم آنجا و مشغول خنک کردن رادیات شدیم و راننده شاکی که سه تا خانم تنها واسه چی راه افتادن برن آبشار و می خواست ما را به زور به خانه خودش ببرد افطاری!
خلاصه صحبتهایش این بود که فهمیدیم این همه راه آمده ایم همین قدر تا آبشار مانده است و الان ساعت 5 بود بنابراین باید به دنبال جای خواب می گشتیم. با مرد قهوه خانه ای صحبت کردیم که شب را در اتاقک هایش بخوابیمة هرچند سرد شده بود ما فقط یک کیسه خواب ودو پتو داشتیم اما مرد گفت که امامزاده خودش اتاق دارد برای اجاره . بنابراین از دست راننده تاکسی فرار کردیم برگشتیم سر دو راهی جایی که نوشته بود تا امامزاده هفت کیلومتر
هفت نگو بگو هفتاد تا
من هیچوقت آدم شجاعی نبودم . می دونم به خاطر نوشته های اینجا باور نمی کنید اما من ظاهر یک آدم شجاع را دردم ولی در درون ترسهای خودم را دارم اما خداییش اصلا از جاده و مشکلاتش نمی ترسم
و من در این جاده امامزاده برای اولین بار ترسیدم. مسیر مثل کارتونها بود؛ خطهای نازکی بود که دور کوه می چرخند و بالا و بالاتر می روند.و خودش جاده هم خیلی نازک بود! خاکی با کناره هایی که شسته شده بود داخل دره ، یعنی به عرض یک پراید! حالا عرضش جهنم، پیچ هایش حتی 90 درجه هم نبود بعضی وقتا 20 درجه بود. مدام به رها می گفتم نگه دار ماشین را بلند کنم بذاریمش بعد از پیچ. یعنی یک کمی زاویه را اشتباه رفته بودی تو دره بودیم
و چه دره ای
رها من همین جا اعتراف می کنم که از بس عروسک ماشینت را فشار دادم فکر کنم گوشش در شرف کنده شدن باشه
خلاصه می خندیدیم و می ترسیدیم . تمام وصیتها را کردم و به تمامی گناهانم اعتراف کردم و لکنت زبون هم گرفته بودم و دده بدده می کردم
حالا این وسط مه هم همه جا را گرفت . دیگه حتی نمی فهمدیم داریم می پیچیم یا مُردیم داریم می ریم جهنم
محدثه می گفت الان پیکانیه می یاد دنبالمون داد می زنه: اشتباه دارید می رید! اونجا راه جهنمه نه بهشت
ما هم می گیم: ببخشید ببخشید غلط کردیم و می ریم سمت بهشت
این وسط بیتا زنگ زده بود و شاکی که دودرش کرده بودم و خودم رفته بودم سفر. بهش گفتم ما در چه وضعیتی هستیم رها با یه لحن رمانتیکی میگفت به خانواده هامون بگو دوستشون داریم
می خندیدیم و از ترس خودمان را خیس کرده بودیم. بدبختی نه آدم بود نه خونه، فقط وسط ابرها حرکت می کردیم بدون دیدن روبرو پهلو یا پشت سر
وحشتناکترین تجربه ماشین سواری ام بود که ناگهان خانه ها روستایی ظاهر شدندIMG_1577. یعنی نفسمان بالا آمد ها وهنوز چند تا خانه جلوتر نرفته بودیم که مناره های امامزاده از توی مه پیدا شد.
خداییش نمی دونم این امامزاده از ترس ادامه تحصیل در ایران که فرار کرده چطور به این نوک کوه خودش را رسانده بوده
رفتیم داخل محوطه، امامزاده شلوغ بود و همه اتاقها پر بودند. بچه ها بازی میکردند و زنها تمیزکاری و مردها غذا و مواد را آماده می کردند. رو به منظره زیبا پارک کردیم و من رفتم دنبال مسئول پذیرش که بعد از مدتی سوار بر موتورش آمد
آقای درویشی پیرمردی با لباس ارتشی و چفیه بود که کلی از حضور من که یک اتاق برای سه خانم می خواستم حیرت کرده بود و با آن لهجه بامزه اش میگفت
- سه تا خانم؟
- بله
- تنها؟
- بله
- یعنی آقا همراتون نیست
- نه خیر
- مجردید
- بله
- یعنی کلا هیچکدومتون ازدواج نکردید
- نه خیر
آقای درویشی اینقدر مرام گذاشت که می خواستم اتاقی در نزدیکی خودش به ما بدهد که جایمان امن باشد اما مشتری قدیمی برایش رسید که مردی فلج بود و اتاقی بدون پله لازم داشت به همین علت اتاق دیگری به ما داد و همراهمان امد تا در اتاق مستقر شدیم
اتاق به شدت تمیز با دیوارهای سفید بودIMG_1580
هنوز مدتی از ولو شدنمان نگذشته بود که آقای درویشی دوباره رسید و اتاقمان را عوض کرد. خداییش آدم با حالی بود. اتاق جدید در انتهای ردیف اتاقها بود طوری که فقط خودمان از پله هایش استفاده می کردیم و مهمتر از آن اینکه اتاق علاوه بر پتوهای براق وتمیز، سماور و گاز پیکنیکی و کتری و چایی و نمک و روغن هم داشت!
یعنی دیگه آخرش بود
محدثه و رها سریع پتوولحاف را باز کردند و خزیدند زیرش . واقعا خسته شده بودیم . رها میگفت زانوهایش هنوزمی لرزد.
منهم خسته بودم اما می ترسیدم با تاریک شدن هوا مناظر اطراف امامزاده را از دست بدهم به همین علت روی گاز پیکنیکی اهدایی چایی گذاشتم و خوردیم و زدم بیرون .
جاده کنارامامزاده را ادامه دادم. هیچکس نبود به جز صدای پارس سگی در دوردست، صدای جوی آبی که پیرمزد کشاور به سمت کرت هایش هدایت می کرد.
اسبی سفید که بر زمینه مه آلود سبز رنگ می چرید
IMG_1622
روستایی دردوردست که چراغهایش در میان مه پیدا و پنهان می شد
گلهای معطر زردرنگی در باد می لرزیدند و هوا آرام آرام تاریکتر می شد و چراغهای روستاهای اطراف روشنتر
نمی دانم چقدر رو به کوههای سبزنشستم و توده های سفید را نگاه کردم که از جلوی من می گذشتند.
تا زمانی که صدای اذان از مناره های امامزاده بلند شد
شهادت می دهم که زمین- مادر طبیعت- بزرگ است و یگانه












































۶ نظر:

taraaaneh گفت...

کاش ایران بودم با تو میومدم اینجور جاها.( لبخند)

sherry گفت...

چه لذت وصف ناپذیری داره آن بالا توو مه به روستا و دره و طبیعت نگریستن.
شهادتت با وجود اینکه عاشق طبیعتم اما خیلی جای بحث داره! به خصوص مادر طبیعت بودنش، و البته یگانه بودنش.
دوستت دارم گیسو جان. منم مثل ترانه خیلی دلم می خواست باهات همسفر بشم توو روستاها و کویرهای ایران.

الا گفت...

یاد فیلم " درسو اوزالا " افتادم.
و چقدر خودم هم این اواخر در حال و هواهای درسو اوزالایی سیر کردم.
حس میکنم ارتباطم با زمین بیشتر میشود و با آدمها کمتر. بعضی اوقات اصلا این آدمها رو نمیفهمم و برای فهمیدنشان بایداز طبیعت کمک بگیرم.

سمی گفت...

واقعا زیبا می نویسی

نسیم صبا گفت...

چه لذتی...!!!

ممدوسین گفت...

قابل تقدیره که با این همه تهدیدات امنیتی، گرونی مرغ، خطرات زیست محیطی وجود باند های مواد مخدر و فحشا و بحران کنونی هویت و بحران آینده آب بازهم عکسی از ماشین رو گذاشتی و شماره پلاکش معلومه.
بعد از 88 محض جو گیری من انقد همه چی مو تو اینترنت عوض کردم که الان یکی دیگه شدم بالکل

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...