۱۶ مرداد ۱۳۹۱

آبشار دریوک

صبح از زیر کیسه خواب و پتوها بیرون آمدم و با چشمهای نیمه باز دوربین را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. هنوز مسافران  پر سر و صدای دیشب خواب بودند. ( همه تان می دانید من مردمان سرزمین شمال را بسیار دوست دارم ولی حقیقتا به این صدای بلندشان در هنگام صحبت کردن هیچوقت عادت نکردم )
مه همه جا را گرفته بود. تا سری به دستشویی بزنم و برگردم منظره به طرز عجیبی تغییر کرده بود. مه از بین رفته بود و کوهها در زیر نور آفتاب میدرخشیدند اما دشتی از ابر تمام دره را پر کرده بود نفسم بند آمده بود. IMG_1667حرکت ابرها را می شد دید. بعضی وقتها از ته دره بالا می آمدند و تمام امامزاده درمه فرو میرفت و بعد دوباره آفتاب و دریای ابر در زیر پاهایمان
به اتاق برگشتم و بچه ها را صدا زدم که منظره را ببینند. یک پیرزن و پیرمرد رو به منظره صندلی گذاشته بودند و در لذت فرورفته بودند.
بعد از بیداری بچه ها صبحانه خوردیم و به جستجوی آقای درویشی رفتیم تا اتاق را به او پس دهیم . مرد مهربان تنها 5000 تومان برای یکشب از ما گرفت که ان را هم به زور قبول کرد و مدام می خواست مهمانشان باشمدرویشی مسیر رفتن تا آبشار دریوک را نیز نشانمان داد که عبور از سه روستا ی بود که در کوههای روبرو نشان می داد!
با اندکی استرس همان جاده ای را که بالا رفتیم، پایین آمدیم. در نور روز و بدون مه ترسش کمتر بود و مسیر کوتاهتر به نظر می رسید.به سر همان دوراهی معروف رسیدیم و حالا دوباره باید بالا می رفتیم. جاده اسفالت بود و پهن تر از جاده امامزاده .
انقدر که یک جایی نگه داشتیم و از ابرهایی که برای خودشان بین اسمان و دره می گشتند عکس گرفتیم IMG_1698و رو به منظره بیسکویت افریقایی من را خوردیم که اگر می دانستم اینقدر خوشمزه است نمی آوردمش در سفر بخوریم
دو سه جا حسابی خندیدم یکی زمانی که شاهین در آسمان دیدیم که یعنی ای خدا چقدر بالا اومدیم دیگه که به قلمرو شاهین ها رسیده ایم ؟و دیگری سه تا گاو که سر راهمان را گرفته بودند و هیچ بوقی انها را از جایشان تکان نمی داد
همینجور بالا و بالاتر رفتیم و چند ر.وستا یک از یک تمیزتر و خوشگلتر با خانه های ویلایی را پشت سر گذاشتیم تا سرانجام به روستای نمار رسیدیم با رودخانه ای که معلوم بود از آبشار سرچشمه گرفته است. سفید و سرد و خروشان. درانجا یک عدد غیر محلی آدرس بیخودی به ما داد و مجبور شدیم از روی پلی بر روی رودخانه رد شویم که از چوب و گل ساخته شده بود و گمان می کنم برای عبور عابر پیاده بودمحالا به بدبختی پل را رد کردیم و آقا عذرخواهی می کند که ای وای آبشار از اون طرفه
رها مجبور شد برای دور زدن به حاشیه رودخانه برود و همانجا هم مانی گیر کرد آنقدر که من و محدثه مجبور شدیم ماشین هل بدهیم تا بتوانیم از ان باریکه راه خود را نجات دهیم و تازه بایددوباره از روی ان پل لرزان رد می شدیم . از ترسم به آب رودخانه نگاه نمی کردم و فقط تصور سقوط در آن را می کردم
سرانجام راه خاکی را پیدا کردیم و رفتیم تا جایی که همه ماشینها آنجا پارک کرده بودند. گروهی کوهنورد هم با کوله و چوبدستی از مینی بوسی پیاده شدند وجلوی ما به راه افتادند. تعجب کردم چون از توضیحاتی که من در اینترنت پیدا کرده بودم . راه چندان کوهنوردی نیست و بیشتر گل گشت بود
که حدسم هم درست بود. اندکی سربالای را بالا رفتیم و مسلط شدیم به رودخانه که در ان پایین حرکت میکرد و بعد از کمی بالانوردی به یک دشت باز و سرسبز رسیدیم
دشت پر از اسب بود. اسب ها خوابیده و ایستاده و در حال چرا بودند. در آرامشی غریب .مدتها بود که گله اسب بدون زین ندیده بودم. کره اسب هایی که برای خنک شدن روی چمنهای خیس می غلتیدند. انگار که ناگهان وارد یک کارت پستال شده بودی
خیلی زیبا بود می فهمید؟ خیلیIMG_1769
از آنجا به سمت آبشار پیاده روی کردیم . رها و محدثه برای خودشان از بین آب می امدند ومن هم برایم خودم مارمولک ها را در بین علف ها دنبال می کردند.هیچ درختی در منظره نبود اما کوه ها بلند و دشت ها دور و ابر ها بالای سر و رودخانه در زیر پاهایمان بودتنها نگرانی من این بود که آبشار چیز دندان گیری نباشد و این همه زحمت برای رسیدن به آن بیهوده باشدباریک هایی آبی که در انتهای مسیر از بالای کوه پایین می امدد و گروه کوهنوردها که همانجا بساط ناهار را پهن کرده بودند مرا نگران کرد که آبشار همین شاش موش آب باشدبه انها رسیدم و با نگرانی به اطراف نگاه کردم و هنوز آبشار را ندیده بودم. لازم بود اندکی 90 درجه بپیچم تا با آن روبرو شومتمام خستگی از تنم بیرون ریخت
بلند بود و سه طبقه و پرهیاهو IMG_1796
رها و محدثه در همان پایین نشستند و من دو طبقه بالاتر رفتم. چند جوان در حوضچه آبی که زیر طبقه اول درست شده بود آب تنی می کردند.مدتی انجا نشستم و نگاه کردم.وقتی دیدم دخترها قصد بالا امدن ندارند به طبقه دوم برگشتم و انها هم بالا امدند و در کنار قطرات آبی که در به سر رو یمان می خورد. ناهار خوردیم که البته غذای اندکی باقیمانده از شب قبل بود
میل به آبتنی داشتم اما حضور چشمهای کنجکاو اذیتم میکرد. حتی با رها تا نزدیکی هایش هم رفتیم اما نمی شد. بی خیالش شدیمانقدر انجا نشستیم تا به قول خودم منظره جذبمان شود
مدام به رها می گفتم ما خیلی خوشبختیم. می دانی؟
دور آبشار گلهای معطری بودند که نمی شناختم اما عطرشان آشنا بود. در کوه روبروچوپانی با گله اش حرکت می کردند و همه درحیرت این بودیم که با این شیب شدید چرا هیچکدام سقوط نمی کنند.تنها کسانی که به دیدن آبشار آمده بودند مردم محلی بودند و معلوم بود که آنجا را تمیز نگه داشته بودند و این هنوز شادمانم میکرد.خدا را شکر هیچ دکه و تخت و مغازه ای در ان اطراف نبود. حتی یک تابلو هم نبود
همه چیز بکر و اصیل
همین الان هم نگرانم که با معرفی این آبشار در این وبلاگ باعث شوم که روزی پفک ها و نوشابه ها هم به انجا راه پیدا کنندIMG_1818
سرانجام تصمیم به برگشتم گرفتیم که میخواستم شب درتهران باشیم
که همان اول کار رها لیزخورد(البته فکر کنم محدثه جاخالی داد) و کمر ودستش زخم شد. قبل از این هم زانویش از این همه رانندگی درد گرفته بود.
گرسنه بودیم و مغازه های روستاهای بین راه که می امدیم همه بسته بودند. پرسان و نگران به دنبال چیزی برای خوردن بودیم و هیچ چیز نبود که ناگهان با یک مغازه بهشتی روبرو شدیم که علاوه بر ماست و پنیر و کره محلی اش که خدا بودند. آش رشته هم داشت.
می فهمید یعنی چه؟ آش رشته داغ
همانجا درماشین آش را سر کشیدیم و مردم مهربان هم با لبخند نگاه می کردند و تنها یکی با لهجه ای بامزه دلداریمان می داد که این بالا ماه رمضان نیست !بعد از خوردن آش رشته سرحال جاده برگشت را شروع کردیم و ماست چکیده روستا را با چیس می خوردیم و عین بهشت بودکه ناگهان در پبچ باریک با 206 که برای خودش با سرعتی بالا می پچید روبرو شدیمدر ان لحظات کوتاه من به این فکر می کردم که بکوبیم به هم بهتر است تا برویم ته دره رها به این فکر میکرد که بزند به تیرهای بزرگ سیمانی حاشیه جاده
و محدثه هم که فکرنکنم کلا فهمید چی شد.تنها چیزی که نجاتمان داد عکس العمل سریع رها بودکه انقدر کنار کشید که در دره نیفیم و از کنار هم گذشتیم و دوباره برگشتیم توی جاده راننده ماشین دوم انقدر ترسیده بود که بوق بد و بیراه رها را چند دقیقه بعد جواب داد!
بعد از ان تا مدتی همه درسکوت بودیم تا شبح عزرائیل از ما دور شودو خنده هایمان دوباره برگردد
که برگشت . چون من باز هم به دده بدده افتاده بودم و زبانم میگرفت و آنها میخندیدند. و البته ما هم به فانتزی کودکی رها می خندیدیم که همیشه آرزو داشته بتواند موهایش را همانطور تکان بدهد که گاوها دمشان را تکان می دهندو البته برای اولین بار در عمرش فهمید که دلیل توانایی اسب ها و گاوها برای این کار این است که استخوان و عضله دارند برای این کارو طبعا ما از تصور گیسوان رها با عضله و استخوانی که بتواند انها را تکان بدهد حسابی روحیه شادی پیدا کردیم
و زمانی که من می خواستم این جمله او را در گوشی ام ضبط کنم که یادم بماند چنان در دست انداز رفتیم که گوشی دماغ مرا از جا کند تقریبا
طبعا دیگه خنده روی خنده می آمد
مثلا تمامی ماشینهای که از کنار ما رد می شدند سر برمی گرداند به ما نگاه میکردند و مشغول صحبت میشدند. این اتفاق تا زمانی که به داخل تهران هم رسیدیم ادامه داشت . محدثه میگفت شاید مشکل از ما نیست مشکل یه جای دیگه است و رها با لحنی بامزه می گفت آره راست میگی فکر کنم زیپ مانی بازه !
سرانجام به جاده اصلی هراز رسیدم و به سمت تهران به راه افتادیم و چشمتان روز بد نبینید. مانی که حسابی تا اینجا مرام گذاشته بود و در این جاده های سخت روی ما را زمین نیداخته بود دیگر کم آورد
تا تهران هر چند کیلومتر یکبار امپر می چسباند و جوش میاورد. رها کاپوت بالا می زد و محدثه ظرف آب پر میکرد و من ساندویچ کالباس درست میکردم !
یعنی من حقیقتا تحسین می کنم رها را که اصلا عصبی نمی شد و همچنان با خنده و شوخی دوباره پیاده می شد
فن پشت رادیات خراب شده بود و آبش به سرعت تمام می شد.خنده دار مردمی مهربان بودند که هر وقت ما را با کاپوت بالا می دیدند برای کمک می آمدند و سعی میکردند بفهمند که مشکل کجاست. رها هم مرام می گذاشت و به انها نمی گفت که می داند مشکل چیست و اجازه می داد انها با خوشحالی کشف کنند که مثلا
- کولر ازش زیاد گرفتی
و رها هم می گفت بعله شما راست میگی و من و محدثه این ور میخندیدیم که کولر؟ما یه جایی بودیم نزدیک اورست داشتیم یخ می زدیمکولر؟
یعنی اینطوری بگم که ساعت ده شده بود که ما تازه وارد تهران شدیم و همچنان مانی هی جوش میاورد و ما بابایی شرق و غربمان قاطی کرده بود و نمی فهمیدیم داریم کجا می ریم که یه هتل دیدیم به خنده به رها میگفتیم همین جا نگر دار بریم شب بخوابیم فردا صبح بگردیم ببینم تهران کجاست
سرانجام به نزدیکی خانه ما رسیدیم و رها می خندید و می گفت الان پیکانیه دم در خونه تون ایستاده داد می زنه : از بابایی باید می اومدید صیاد شیرازی واسه چی رفتید حکیمیه هان؟!!





































۵ نظر:

vahidoo گفت...

یکی داشت از سفر افریقات تعریف میکرد که من با وبلاگت اشنا شدم.خیلی خوب می نویسی.خلاصه که ما هم مفتی مفتی یه سفر رفتیم افریقاراستی خوش شانس بودی که جزو اخرین کسایی بودی که ارز مسافرتی گیرشون اومد:)

Adel گفت...

سلام گیس طلا. من بچه آملم، از قریه نیاک (ما هم یک نیمچه آبشاری داشتیم!) . چند سالی میشد که دیگه به آمل سر نزدم. این چند تا پست آخرت کلی خاطره رو زنده کرد. دستت درد نکنه خاخر .

Unknown گفت...

سلام گیس طلا جان، خیلی با سفرنامه هات عشق میکنم مرسی. راستی کوهنوردها برای قله دریوک و چند تا قله ی دیگه به اون منطقه میرن و سه چهار روز کوهنوردی حسابی داره. این منطقه رو اگه بهار حدود اواسط خرداد بری دیگه از ذوق نفست دور از جون بند میاد.. بی نظیره، پر از زنبق و قاصدک، بابونه و گل های دیگه.. اگه هم نگرانی از معرفی منطقه ها توی وبلاگت(که نگرانت هم به جاست کاملن) میتونی دقیق آدرس ندی. حتا اسم هم نیاری. من معمولن اگه بخوام جایی عکسی بذارم بی اسم و رسم میذارم. بیشتر به نفع طبیعته متاسفانه.. خوش باشی و همیشه در سفر :)

inanna گفت...

esme biscuite chi bood?

نسیم صبا گفت...

من پیکانه رو دیدم!!!!
:)))))

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...