۱۰ آذر ۱۳۹۱

عصر روز دوم


برگشتم خونه و مامان محدثه شیرینی گرفته بود که بگیره جلوی دسته  اما قبل از اون همراهم تا انتهای روستا اومد و دو تا کوه دو طرف روستا را معرفی کرد. یکی اسمش قبله بود که خیلی زیبا نوکش توی مه غرق شده بود.
اون برگشت و منو محدثه (رها هنوز خواب بود) تا آخر روستا رفتیم. جایی که خانه دکتر هنجنی معروف قرار داشت.
باران دلچسب ملایمی می آمد انگار که  شبنم در هوا پخش باشد.در باغهای روستا قدم می زدیم. یک نفر دو تا خرمالوی بزرگ و رسیده و شسته شده روی سنگی برای من گذاشته بود.( اتفاقی که انقدر برای من رخ می دهد که دیگر عادی شده)
یکی را خودم خوردم و دیگری را به محدثه دادم. جلوتر که رفتیم حتی انگور سیاه نیز بر شاخه ها بود که خوردیم.
انارهای پاییزی که بر شاخه ماند بود نیز عجیب شیرین بودند. مدام میوه پیدا می کردم و در دستان محدثه می گذاشتم و برایش ماجراهای اساطیریونان و الهه ای که سبدی میوه در دست دارد و شبیه اوست
انقدر قدم زدیم تا وقت ناهار شدم و به حسینیه رفتیم
کلا مردم باحالی دارند این هنجن. تمام خانواده هایی که دیگر ساکن انجا نیستند برای تاسوعا عاشورا به هنجن باز می گردند و قرار ملاقات در حسینیه است! زنان خوش لباس و شیک پوش هستند . گویا هنجن حدود 70 دکتر در شهرهای مختلف ایران دارد و زمان رضاشاه اولین روستای منطقه بوده که مخابرات داشته اما به مرور شکوه خود را از دست داده است.
روحانی در حسینه سخنرانی می کرد و کسی به حرفش گوش نمی داد همه در حال احوالپرسی از هم بودند و روحانی بامزه هر از گاهی وسط نوحه شماره پلاک ماشینی که دم راه بود را هم اعلام می کرد!
یک جا هم گفت نذری اگر گوشت خر هم باشد چون نذر امام حسین است قبول است و همه خندیدند.
از 2000 نفر آدمی که انجا بود حدود 20 نفر نماز می خواندند و بقیه منتظر غذا بودند. غذا این بار قیمه بود اما دیشب یک کبابی بود که من به عمرم نخورده بودم. گاو و گوسفندی که در این کوهها چریده باشد باید هم کبابش لذیذ و عطراگین باشد!
ناهار را که خوردیم  با رها و محدثه زدیم به جاده . چون مامان محدثه ممنوع کرده بود به سمت فریز هند برویم(یادتان هست؟) به سمت ابیانه رفتیم.
به نظرم یک روز باید جاده هنجن به ابیانه تبدیل به یک مسیرگردشگری شود
نه بی خیال اون وقت پر از پوست چیپس و نوشابه می شود
مسیر زیبا بود و رنگارنگ. موسیقی بود و باران و  جاده
هرجا رنگها شلوغ می کردند رها نگه می داشت و من می رفتم چشمهایم را پر می کردم و بر می گشتم داخل ماشین تا رسیدیم به  برگریزان یک درخت چنار که از باغ سر بیرون کرده بود
حدس زدم که داخل باغ باید زیباتر باشد اما در قفل بود. از شیب گل آلود پایین رفتم واز دیوار بالا رفتم و پریدم داخل باغ وچند قدم دویدم که گیج شدم
دوباره جلوتر رفتم در حالی که مغزم هنوز نمی توانست تصویری که می بیند را درک کند
همه جا. همه جا پوشیده از برگهای قرمز چنار بود. برگهایی انقدر فراوان که پا در ان فرو می رفت. در دایره ای در اطرافم تنه های صاف و براق و لخت چنارها ها بود که به دلیل باران از رنگ سپید همیشگی تبدیل به سبز روشنی عجیب شده بودند
باران بر روی برگهای روی زمین که می خورد صدای عجیبی می داد. در همان وضعیت منگ و گیج جلو رفتم و با جویباری روبرو شدم که مارپیچی از بین برگها پیچیده بود
مثل همیشه وقتی حجم زیبایی فراتر از تحمل من است شروع کردم به زار زدن
 سرگردان در دایره قرمز می دویدم  وپاهایم در برگها فرو می رفت، تنه های سبز درختان را بغل می کردم و پوست خنک و خیسشان را می بوسیدم
و می دانستم که خدا مرا در آغوش کشیده بود



۱۱ نظر:

hamidreza گفت...

این عکس آخری لال می‌کنه آدمو.دم شما گرم خانوم دکتر.بنظرتون هنوز بساط رنگ برقراره ؟

Unknown گفت...

مخصوصا عكس أخري واقعا فقط بايد ديد و سكوت بسيار با شكوه

zhabiz1359 گفت...

سلام همیشه از گوگل ریدر میخونم و اینجارو ندیده بودم چقدر تم قشنگی داره مثل عکسهای فوق العاده ای که از طبیعت پاییزی گذاشته بودین محشر همیشه شاد باشین

فریبا گفت...

عالی بود چه جای قشنگی رفتی ممنون که ما رو هم تو این همه زیبایی شریک کردی :) کاش غریبه ها هم میتونستن مهمون خونه مادر بزرگه بشن.

Unknown گفت...

خیلی کیف کردم مرسیییییی<3

سحر گفت...

به به چه قشنگ بوده. گیس طلا گرگانم الان همین شکلیه ها. مخصوصا النگ دره. دوس داشتی یه سر بیا

نیلوفر گفت...

عکس آخری بی نظیره...ممنون که ما رو هم شریک لذت این زیبایی کردین

Nazafarin گفت...

گیس طلا جون، دیوونم کردی خواهر با این عکس‌ها و تعریف‌هات ... دلم پر کشید برای اینکه در چنین روستایی زندگی‌ کنم .. من با اینکه بیشتر زندگیم تو شهر‌های بزرگ بودم اما واقعا انگار عقدهٔ زندگی‌ در روستا رو دارم ... مشتاقانه نوشته‌هات رو دنبال می‌کنم .. لطفا بیشتر عکس بذار .. خیلی‌ خیلی‌ زیبا هستن

parisa گفت...

چه کردی با من...خودم اینجا پشت میز تو شرکتم...دلم تو عکس آخری روی برگا داره خر غلت می زنه! هر آدمی باید یه دوست مث تو داشته باشه.. که دقیقا دقیقا همون قدری کیف کنه از دیدن این چیزا که تو حظ می کنی...مرسی واقعا...و ببخش که من همیشه انقد تنبل بودم که خوندمت و فقط تو دلم گفتم چه عالی...الان دیگه نشد همونجوری مث همیشه رد شم!

الا گفت...

ببین ! هی تو رنگها گردش میکردم. عکس فایده نداشت. چیزی از حسیاتم را نمیتونست نشون بده. نشستم رنگها رو برودری کردم. یعنی حسم بافته شده در رنگها و من حل شده در آن.
دنبال کلمه میگشتم برای حسیاتم.
چه خوب که تو پیداش کردی. خدا در آغوشم گرفته یا همچون حسی.

ارماییل گفت...

وووی گیس طلا ... نفس آدم بند میاد از عکس آخری .

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...