۱۱ آذر ۱۳۹۱

شب روز دوم

مسیر را ادامه دادیم در حالی که هنوز مست چنارهای قرمز بودیم.هرچه جلوترمی رفتیم مه بیشترمی شد و یه جایی انقدر فضا سورئال شده بود که رها میگفت: بچا فکرکنم ما مردیم اما هنوز داغیم حالیمونیست
مه انقدر شدید بود که به رها پیشنهاد دادم برگردیم و او همه که اخلاق بز دارد گاز ماشین را گرفت و رفتیم تا ابیانه
و در نهایت حیرت از فصل پاییز به زمستان رسیدیم. شارژ دوربین عکاسی تمام شده بود شارژ گوشی من تمام شده بود و از این به بعد هیچ چیز ثبت نشد
ابیانه زیبا برف پوش بود با مه که لابلای درختان روستا بود. یادم نمی آید به تلافی چه کاری یه گلوله برف از پشت سر مالیدم توی صورت رها
وطبعا جنگ آغاز شد و محدثه هم در جبهه رها دو نفر به یه نفر. فقط من کنار ماشینی سنگر گرفته بودم که رویش یک لایه ضخیم برف پوشانده من بود و من به شیوه نانواها  خمیر چونه می کردم و ردیف برای خودم نارنجک درست کرده بودم و به سمت آنها پرتاب می کردم و تا زمانی که ذخیره ام تمام شد و دستهایم هم بی حس شده و انان ناجوانمردانه بعد از پذیرش ظاهری اتش بس دو نفری سرتا پایم را برفی کردند. اخریش وقتی بود که معصومانه داخل ماشین نشستم و ناگهان رها برگشت و یک گلوله توی صورت من ول کرد
شاد و شنگول و سرمازده و گل انداخته برگشتیم به روستا . همچنان جاده زیبا تا هنجن را همراه  موسیقی فریاد کشیدیم.
به هنجن که رسیدم هنوز هوا روشن بود و ماشین عبوری به زور به ما شله زردی داد عجیب خوشمزه ...مادر محدثه زنگ زد  یک پیشنهاد حیرت انگیز داد
گفت که می خواهد ما را به  دیدن جایی ببرد. یک شله زرد هم برای او گرفتیم و منتظرش شدم و امد و دوباره زدیم به جاده به سمت فریز هند. ده دقیقه بعد از خروجمان از هنجن پیچیدم در یک جاده خاکی و سربالایی که در انتهایش ایستادیم
اینجا وسط کوه چند تا باغ کوچک در کنار یکدیگر بودند. عجیب بود که بین ان همه کوه لخت لخت  ناگهان این مجموعه درخت
گویا زمانی پر از درخت سنجد بوده است و به همین دلیل نام انجا را  سنجیته گذاشته بودند. اما حالا تنها یک درخت باقی مانده بود.
قسمتی از این محل هم زمانی کوزه ای سفالی پر از گندم پیدا شده بود به همین دلیل بر روی یکی از باغها نامی محلی گذاشته بودند که به معنی دیگ پر بود
بالاتر که رفتیم با استخری بزرگ و پر آب روبرو شدیم. من و رها جا خورده بودیم اصلا انتظار روبرو شدن با این آب زلال   حیرت انگیز را که بخار از ان بلند می شد را نداشتیم. دستم را در زیر جویباری که به درون ان می ریخت نگه داشتم و اب ولرم بود اب از قناتی در میان کوه ها می امد
وسوسه پریدن در اب رهایم نمی کرد. سرانجام مسئله را با مامان محدثه مطرح کردم و گفت که عمق استخر خیلی زیاد است و جایی برای دست گرفتن ندارد . ضمن اینکه پدربزرگشان در همین استخر غرق شده است!
طبعا بی خیال شدیم.
مامان محدثه زد به کوه و ما گیج که چرا داریم از این تپه های بی اب و علف بالا می رویم و چیزهای عجیب نشانمان داد.
سوراخی هایی درکوه که در واقع خانه هایی دو اتاقه بودند. شبیه خانه اسکیمو ها در اعماق خاک. یک هال و دو اتاق کوچک در واقع که تنها ارتباطشان با خارج همین در وردی بود. سوراخ ها خیلی ویران شده بودند ولی به راحتی می شد نقشه ان را دید و یک مجموعه اپارتمان در کنار یکدیگر بودند! یعنی فکر کنم حوالی ده سوراخ یک یا دو خوابه انجا بود!
هیچ تابلوی از میراث فرهنگی یا هرچیز دیگر انجا بود طبعا نامش گبره بود اما
مامان محدثه باز هم بالاتر رفت و مرا حیرتزده تر کرد. قبرهایی  که هنوز استخوان ها در ان بودند. حفاران غیر مجاز به شدت به قبرها اسیب زده بودند اما از انجا که به نظر کارشناسی من آن خانه و این قبرها متعلق به انسانهای پیش از تاریخ بودند طبعا هیچ نوع طلا و جواهر ارزشمندی در ان پیدا نمی شد.مامان محدثه گفت که تنها کوزه های سفالی پیدا شده است.
روی قبرها سنگ های مثلثی بود که تنها یکی دو تا هنوز ایستاده بودند و بقیه افتاده بودند و به نظرم می شد خراش های عامدانه برای اینجاد نقوش ماهی شکلی را روی ان دید.
ضمن اینکه بر روی اسکت ها بعد از خاک یک ردیف خرده سنگ سیاه ریخته بودند که رسمی متعلق به گروه خاصی از انسانهای پیش از تاریخ است
یعنی رسما کفم بریده بود از دست مامان محدثه که اینقدر سورپرایزم کرد!
هوا تاریک شده بود و مه پایین امده بود . سکوتی عجیبی تمام کوه را فرا گرفته بود وهمی که از دیدن غارها و قبرها در ما ایجاد شده بود با مهی که پایین می آمد و تاریکی تشدید شده بود.
در سکوت و تاریکی و مه به سمت ماشین حرکت کردیم  و من کاملا رها را درک می کردم که  گریه می کرد.
در هجوم تاریکی و مه  آن موجودی که این همه سال پیش در این سوراخ زندگی می کرده به چه می اندیشیده ؟ با وحشتش از تاریکی و سرما و حیوانات چه می کرده ؟
رها با بغض  می گفت و هیچ  کس حتی نامشان را نمی داند، زمان حضورشان بر روی کره زمین و حتی تاریخ مرگشان را
منهم هی  به ریش اشک هایش می خندیدم و به مسخره اشعار خیام را درباره عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد برایش می خواندم
ولی خودم قلبم از این فضای وهم آلود فشرده شده بود
تجربه عجیبی بود

۲ نظر:

ناشناس گفت...

کاش از این جای عجیب عکس داشتید !

Unknown گفت...

میراث فرهنگی چه الاغه!!!!!:(

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...