۱۳ آذر ۱۳۹۱

آخرین روز



صبح زود بیدار شدم. باران نمی آمد. به جز مادربزرگ همه خواب بودند. دوتا نارنگی در جیبهایم گذاشتم و بیرون آمدم.
هوا لطیف بود با سرمای دلچسب در اولین پیچ  ، مردمی در حال پختن حلیم  نذری مخصوص هنجن بودند. از آنها عکس گرفتم و ملاقه بزرگ را به من دادند که حلیم را بهم بزنم و آرزو کنم.
در بالای سر دیگ بزرگ و گم شده در بخاری که از آن بالا می آمد به شکستن طلسم جادوی  سرزمین رنجورم می اندیشیدم
کوچه گردی هایم را ادامه دادم و سر از باغهای روستا در آوردم. همه جا خیس بود و رنگین.
خرمالوها در زیر قطرات شبنم می درخشیدند
 و انارها شیرین و ترک خورده ...

















از دور صدای دسته که می خواندند می آمد . برای لحظاتی کوتاه آفتاب از زیر ابرهای بیرون آمد، درست همان موقع که در بالاترین نقطه جاده ایستاده بودم و تمام روستای در زیر نور طلای خورشید درخششی زرین پیدا کرد.
خود را به قبرستان روستا رساندم . امامزاده ای با گنبد هرمی شکل آبی انجا بود. و این هماهنگی ابی و طلایی
جایی با صفا برای مردن. بر روی قبرها برگهای زرد و نارنجی ریخته بود و نیمکت های سبز زمانی برای گفتگوی با مردگان در اختیار زندگان قرار داده بود.
برروی دیوار های  امامزاده اما عشق بود که جانشین مرگ شده بود. دختران و پسرانی که نام یکدیگر را با ذغال بر روی دیوار سفید حک کرده بودند.
به خانه برگشتم. همه بیدار شده بودند اما در رختخواب بودند. صبحانه کره و پنیر محلی  بر روی کرسی بود و بازی با خرگوش محدثه
جریان این بود که محدثه با خودش خرگوشش را اورده بود و رها که از هر حیوانی می ترسد .
تصور کنید یک بچه خرگوش ده سانتی و یک رهای یک متر و هفتادی  که هر بار که خرگوش به سمتش می آمد با یک حرکت محیر العقول  می پرید به سمت دیگر کرسی و مایه خنده ما می شد.
و او مدام از خودش دفاع میکرد که من بچه بودم یه گربه روم پریده و فلان و بیسار ما هم عمدا خرگوش را ول می دادیم تو اتاق تا به ترسش بخندیم
مامان محدثه هم با اغراق می گفت که یک شب خوابیده بوده خرگوشک گوش او را می خورده است
و رها حق به جانب فریاد می زد: دیدید این آدم می خوره !!!!!
ولی در طی این دو روز مامان محدثه نمی دونم چی به خورد رها داد و از چه روش روانشناختی استفاده کرد که من رفتم بیرون و اومدم رها داشت ناز می کرد خرگوشه را
بار دوم که اومدم بغلش کرده بود
بار سوم خودش می ذاشتم تو قفس و درش می آورد
اخر سفر می خواست یه خرگوش بخره ببره خونه
ادم اینقدر جو گیر؟ خداییش؟
بعد از صبحانه رفتیم حسینیه و برای نذری ظهر مامان محدثه نون قیچی کردیم.
کار نونها که تموم شد مردم هم کم کم امدند و بعد از نماز پخش غذا آغاز شد. من که دیدم نیروی کمکی زیاده نشستم و به مردمی که حرف می زدند و می خندیدند و بچه های که بازی می کردند و روحانی که همچنان به طرز بامزه ای سخنرانی می کرد و شماره ماشین می خواند گوش می دادم
و به قیافه رها می خندیدم که در حال پخش دوغ بود و خشم تمام زنان را برانگیخته بود
دوغ کم آمده بود و به او گفته بودند که به بچه ها دوغ ندهد و مدام متلک بود که از اطراف و اکناف به سرو رویش می بارید و اونم حرص می خورد و جواب می داد
خنده دار اینکه بعد از این همه  قلمبه شنیدن معلوم شد که بقیه دوغ ها یک جایی مانده بوده و کسی انها را ندیده بوده است!
ناهار که پخش شد و مردم رفتند در جمع کردن قاشقها و ظرفهای یک بار مصرف کمک کردم و از خداوند گرامی تشکر کردم  چرا؟
واقعیتش اینه که صبحی که حلیم به هم می زدم خیلی دلم می خواست و هنوز آماده نشده بود و من شیرازی هم که اهل تو صف ایستادن نیستم(توی شیراز زمان حضور من نذری را دم در می اوردند و تو صف ایستادن خیلیییییی زشت بود)
و فکر کنید سر صبحانه وقتی مادربزرگ با یک سطل حلیم آمد من چه حالی پیدا کردم
سرناهار هم ته دیگ های  ظرف بغل دستی دل و دینم را بر باد داده بود و فکر کنید وقتی بعضی از جمع آوری آشغالهای مامان محدثه با یک ظرف پر ته دیگ برشته پر روغن آمد من چه حالی داشتم
 کلا این سفر من هرچه می خواستم می شد.
زمانی که به آن برگریزان با جوی مارپیچ رسیده بودم شارژ گوشی و دوربین تمام شده بود اما من برگشتم ماشین و آنها را آوردم و روبروی منظره گوشی و دوربین را روشن کردم در حالی که با تمام وجود خواستم ....فقط یک عکس را خواستم....
به همین دلیل شما عکس آن جویبار را دیدید
بعد از خوردن ته دیگ دلپذیر جماعت را رها کردم که بروند برای بازگشت به تهران اماده شوند و من به دره ای رفتم که در حاشیه روستا است و هیچوقت فرصت نشده بود وارد ان شوم
و این چند ساعت آخر در آن دره پاییزی با آن ردیف درختان چنار و درهای چوبی باغ و درختان گردو و انار و تنهای من و فقط من





ان چنان بود که حتی نمی خواهم درباره اش بنویسم

۱۳ نظر:

Unknown گفت...

مرسی مرسی مرسی مرسی گیس طلا جووووونم:***
عکسا عالی هستن محشر خوشگل
با حرفات و حست و عکسات حالم خووووووب میشه خووووب
میبوسمت:****<3<3<3<3

ناشناس گفت...

ما که با عکس و خاطراتت کلی حال کردیم.خودت چه حالی بردی؟!

ناشناس گفت...

ممنون گیس طلا...خیلی ممنون

ناشناس گفت...

jigareto beram dosi jonammmm

ناشناس گفت...

سفرنامه تون خیلی عالی بود

میترا گفت...

تو این همه نا امیدی و افسردگی و جای خالی کسانی که یا رفتند و یا در حال رفتن هستن نوشته های شما به من یاد آوری میکنه که چرا من هم مثل بقیه در تلاش برای رفتن از این سرزمین رنجور نیستم.
خوشحالم که شما هستید.و میترسم از روزی که بیام و ببینم که گیس طلا داره از اون ور مرزها برای ما آپ میکنه...

maahoor@hotmail.com گفت...

به شکستن طلسم جادوی سرزمین رنجورم می اندیشیدم
merci lezat bordam az aksaa va tosif haat ...va hasrat khordam be azadi ke dar dorounet dari...

Pardis گفت...

گیسو جان ممنون از عکس ها و سفرنامه عالی. در تصورم با شما ها همسفر بودم.... همیشه شاد باشی.

سحر گفت...

عکساش که انقد قشنگه دیگه ببین خودش چی بوده. گیس طلا جون همیشه به سفر

سورمه گفت...

عکسا عالین

Narcis گفت...

کجایی تو؟! مردیم از بس اومدیم بهت سر زدیم و نبودی!

AmirHosein Asadpour گفت...

آدرس و فصل این عکسا رو میدین ؟

Gistela گفت...

روستای قبل از ابیانه کاشان
پاییز بود

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...