یک نفر فوت کرده بود و همه همکاران فرهنگسرا رفتند برای تشیع جنازه ، من نرفتم و در نتیجه نگهداری از تمامی بچه های همکاران افتاد به گردن من
فقط تصور کنید من و بچه ها و به فرهنگسرای خالی بدون حضور هیچ رئیس و مرئوسی
روی برگهای زرد پا می کوبیدیم ببینم کی صدای خش خش بیشتری در می یاره
از بالای تنه های بریده پایین می پریدیم ببینیم کی زودتر می رسه زمین
میوه های کاج را روی پیشانی نگه می داشتیم ببینم گوزغلاک کی دیرتر می افته
مسابقه دادیم کی ساندویچ فلافلشو می خوره بدون اینکه چیزی از توش بیفته بیرون(تنها شاخه ای که برنده شدم این بود)
و عجب گندی زدیم به کارگاه عروسک سازی
۵ نظر:
سلام
سال هاست وبلاگ ات را ميخونم و گاهي ابراز وجودي مي کنم البته به يه نام ديگه ...حالا براي خودم وبلاگ ساختم و خوشحال ميشم اگر گاهي بهم سر بزني
هرچند قيمت طلا خيلي رفته بالا ولي تو بدون گيس هاي طلايي ات هم با ارزشي
آدرس وبلاگ من
anarmehri.blogfa.com
من حاضر بودم بروم مجلس ولی با یک مشت بچه تنها نمانم :)
سلام
میشه بگید
کدوم فرهنگسرا هستید؟
سر دسته بچه ها و شیطونها
:)
سلام
خوش به حالت من وقتي 10 سالم بود يم رفتم كانون پرورشي كودكان
يه روز مسابقه بادبادك بازي داشتيم
و يكي از مربي هامون همون موقع موقع زايمانش شد يدفعه
بللوايي شد و همه رفتند و يك عالمه پسر و دختر 5 تا 8 ساله رو سپردن دست من و يه دختر دبيرستاني كه كمك مربي بود و اون روز به اندازه همه زندگيم به من خوش گذشت
بادبادك درست كرديم
نقاشي كشيديم و حتي داستان خوني با بازي نقش ها داشتيم
عالي بود
سه هفته بعد اون من با اتوبوس تصادف كردم و سه ماه نرفتم وقتي برگشتم مدرسه ها شروع شده بود
و اونجا رو خراب كرده بودن و جاش يه سري مغازه ساخته بودن
ارسال یک نظر