۱۸ آذر ۱۳۹۱

خانه - باغی در ارتفاعات تنکابن


علف های هرز را از دور  درختهای نارنج و  پرتقال ریشه کن کردم ، 
برگهای رنگین را بر زمینی نمناک جارو زدم
زیر درخت خرمالو نشستم و از میوه های شیرینش خوردم
توپ پلاستیکی پسربچه های همسایه را که داخل باغ افتاده بود به آنها دادم
در زیر آفتاب قالیچه انداختم و خورشید را بر پوست تنم مهمان کردم
صبحانه با با عطر دود و طعم عسل خوردم
ناهار را با آب نارنجی که از درخت چیده بودم 
شام را در کنار شومینه  با صدای شاخه هایی که به سقف چوبی می خورد
و نفس کشیدم
بدون هراس از
نفس کشیدن

۴ نظر:

Unknown گفت...

منم نفس کشید توی کلبه ای که توصیف کردی...آخییییش<3

شهرزاد گفت...

چه خوب که زندگی ات رو زندگی می کنی حتی در ایران! این شاهکاره که فقط از بانوی هنرمند و فهمیده ای مثل تو بر میاد.

ناشناس گفت...

حسودیم میشه به این همه زندگی کردن. شاد باشید:)

afsoon گفت...

pa ku axash gistala?

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...