در بین دخترهای گروه شعر و ادب فرهنگسرا، پسربچه ای ده ساله است با گوشهای آینه بغلی و هوشی درخشان که به اصرار مادرش اجازه حضورش را در این جمع بزرگسال دادم
اینقدر که چشمهایش وقت شاهنامه خوانی برق می زند هی من کش می دهم این فردوسی را
به بخش های پهلوانی که می رسم انقدر روی صندلی وول می خورد و زیپ کاپشنش را بالا و پایین می کشد که حرص دخترها در می آید
امروز وقتی به پیروزی رستم بر دیو سپید رسیدیم چنان غش غش خنده ای سر داد و آنقدر خنده اش مسری بود
که تا مدتی هیچکس نمی توانست بخش خودش را بخواند
۵ نظر:
شما کجا تدریس می کنید؟ من می خوام کلاس های داستان نویسیش بیام البته اگه می شه
ای جااااان
گیسو جون
کاش ازش می پرسیدی چرا میخنده؟
چون بچه ها ممکنه در یک داستان چیزی رو حس کنن یا برداشت کنن کاملا متفاوت از دیگران. بعضی اوقات حتی از زاویه ای که قضیه رو نگاه میکنن اونقدر متفاوته که فکرش رو هم نمیکنی.
وبلاگ شما از این جاهای حال خوب کنه...
متشکرم
وای گیس طلا، توی چه دنیایی هستی؟! وبلاگت مثه خود زنگیه، فقط واقعیتر و قابل لمس تر!
ارسال یک نظر