آبجی بزرگه دیده که یه گلدون خوشگل را گذاشتن سر راه
آورده خونه و بهش آب می داده
اما به قول خودش
گلدونه لب به اب نمی زنه
تا اینکه آبجی بزرگه باهاش صحبت میکنه
هر روز
که:
اینا که سر رات گذاشتن نه اینکه دوست نداشتن
گذاشتنت سر راه تا یکی که هم می تونه نگه داره و هم دوستت داشته باشه ، برت داره
بالاخره روز ششم
گلدونه حاضر شده آب بخوره
۱ نظر:
چندتا قلمه شمعدونی کاشتم، خیلی بی روح بودن تا اینکه یه مهربونی اومد باهاشون حرف زد. بعد از اون شروع به رشد کرد و گل داد
ارسال یک نظر