مثل همیشه چهل روز که از عید نوروز می گذرد مادرک به من زنگ می زند و یادآوری می کند که
امروز همان روزی است که پریان، جادو در آب روان می ریزند
باید خود را به آبی روان برسانی
جادوی پریان موجب می شود که تا پایان سال، تنت به ناز طبیبان نیازمند مباشد
به مادرک گفتم که در جنگل هستم و پاهای برهنه ام در آب زلال رودخانه ای است که از دو چشمه می آید که یکی شیرین است و دیگری شور
و او غرق شادی شد
۱ نظر:
عاشق ِ عاشقِ عاشق مامانت هستم. ببوس هزار بار محبت ِ صاف و پاکشو..
ارسال یک نظر