۱۱ خرداد ۱۳۹۳

روز اول، اردبيل

به راه كه افتاديم منتظر لذت هاي جديدي بوديم، گردنه ها،
بعد از تابلو ميانه گمان مي كنم، گردنه هاي پيچ در پيچ خطرناك ولي بسيار زيبايي وجود دارد كه منتظر بوديم ببينم زيبايي هراسناك آن در بهار چگونه است
چگونه بود؟
 هولناك و پرشور مانند احساس شهربازي وقت سرازير شدن دستگاه
و بازي نو ر و سايه، من براي ابرهاي اردبيل هم بليط جداگانه خواهم فروخت 
پشت هر پيچ يك هديه ناغافل بود، صخره ها، روستاهاي دوردست،مزارع
اين وسط يك بار هم داشتيم  بين دو تا تريلي به فنا مي رفتيم كه با خونسردي و مهارت رها از زير تريلي ها بيرون آمديم
ذليل مرده حتي لبخندش هم نپريد و چاي هم در دستش نلرزيد، البته تا چند دقيقه بعد از فرار از دست عزراييل همه لالموني گرفته بوديم ها 
بعد از آن تونل هاي امامان بود، خب من كلا فكر نمي كنم گذاشتن نام مقدسين روي تونل نشان از خوش سليقگي داشته باشد اما  اينكه كوتاه ترين تونل به امام رضا (ع) برسد ! خب جيغ رها بابت اين بي عدالتي در آمده بود  اين غيرتش حسابي ما را خنداند
آنايار، همان خوشگل اردبيلي هم لحظه به لحظه ما را چك مي كرد تا به شهر و خانه معلم رسيديم، و به ياد آقاي شش بار مستقيم مي ري  كلي خنديديم و دنبالش گشتيم كه نبود
خانه معلم نوسازي و  تر و تميز شده بود اما اتاق نداشت و جمله جادويي: ما سه تا خانم تنها هستيم ، همه درها را به رويمان بازكرد،
متصدي خوشرو ما را به اتاقي به شدت تميز با ملافه ها و پتوهايي نو و وعده شام گرم فرستاد، بعد از آن حمام گرم بود و جوجه  نرم و خواب در تختي گرم و نرم
، 
صبح
حالا كه جرات داره رها را بيدار كنه، اين دختر در تمام روز  اخلاق فرشتگان را دارد و دو ساعت اول صبح شيطان در روحش حلول مي كند
به همين دليل بي سرو صدا راه افتادم در خيابان به دنبال خريد صبحانه و نان تازه
گويا آنايار هم خواب مانده بود و من به عنوان يك ليدر جدي ، تصميم گرفتم كه رهايش كنيم و برويم به ديدن ديدني ها كه 
 با لاستيك پنچر فيبي روبرو شديم، گويا فيبي و آنايار عشقي پنهاني به هم داشتند كه ما خبر نداشتيم
رها هم در حين تعويض لاستيك فرصت اين را داشت كه به من و خواهرك بخندد كه فكر مي كرديم بايد با امداد خودرو تماس بگيريم
بامزه متصدي هتل بود كه دوان دوان براي كمك رسيد و مثلا پيچ ها را سفت كرد و رها مرام گذاشت و اجازه داد پسر كلي زور بزند و وقتي پسرك دور شد، خودش پيچ ها را سه دور محكمتر كرد
و طبعا آنايار هم بيدار شده و خود را به ما رسانده بود اما فيبي هنوز راضي نبود، از اردبيل تازه بيرون رفته بوديم كه تمام چراغهاي فيبي روشن شد، همه پياده شدند و منم به سراغ گندمزاري در همان نزديكي رفتم، تا راننده وانتي به كمك رها بياييد و بين علما اختلاف بيفتد من فرصت اين را پيدا كردم كه از گلهاي شقايق و گلهاي گندم  مزرعه لذت ببرم و مهمتر از همه سبلان را ديدم
در آن دور دست پر از برف ايستاده بود، عين يك گرگ سپيد  سريال گيم او ترونز، بلند بالا و بزرگ
در همان نزديكي تعميرگاهي بود كه آنايار با شيرين زباني تركيش آنها را جادو كرد و همه عوامل با دل و جان افتادند به جان فيبي
منهم رفتم با خواهرك گوجه خيار صبحانه و گوجه سبز ميان وعده را بشورم كه نمي دونم چرا جاشون عوض شد و اول گوجه سبزه خورده شد!
از دور در بازي صدايم كرد و رفتم و باغي ديدم و خانمي كه در حال تاب خوردن بود
زن از دور مرا ديد و دعوتم كرد به مراسم تاب خوران و منم بدون تامل پذيرفتم، تاب در واقع ننوي بود كه با پتو درست شده بود و شد كه من و خانم و نوه اش سه نفري در آن بنشينيم و تاب بخوريم
معلوم شد كه خانم به همراه دو عروس و نوه هايش در باغ زندگي مي كنند و صاحب رستوراني هستند كه همان دم در بود،
مرغ ها در گردش بودند و سگ ها به نگهباني و نوه تازه ختنه شده هم دوران نقاهت را در ننو مي گذراند، عالمي داشتند براي خودشان
كلي گپ زديم تا خواهرك به دنبالم آمد كه ماشين آماده شده بود، طفلك فيبي مرام گذاشته بوده و قبل از اينكه توي جاده بيفتم خب داده: فلان فلان شده ها تسمه دينامم پاره شده ، مي فهميد؟


۳ نظر:

ناشناس گفت...

نظر ها حذف شد!

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...