۳۱ خرداد ۱۳۹۳

تابستان مبارك

تابستانها به شيراز مي رفتيم، به خانه مادربزرگ مادري، خانه اش حياط داشت ، در حياطش درخت توت داشت، درخت انگور داشت،حوض داشت و گلدانهايي از بزرگترين كاكتوسهاي. كه به عمرم ديده بودم، اتاقهاي خانه اش را بر اساس درها نامگذاري مي شد، شش دري و پنج دري، اتاقهاي طبقه بالا، همين درها، پنجره بودند، با سقفهايي كه تيرهاي چوبي سراسر آن را پوشانده بودند، در ظهرهاي داغ تابستان ، در آن خوابهاي بعد از ظهر اجباري، تيرهاي سقف را مي شمردم و هيچوقت نفهميدم كه بيست ويكي است يا بيست و سه،
اتاقهاي طبقه پايين گود بودند و خنك ونمناك با بويي جادويي، پناهگاه من و خاله كوچيكه (همين مادر دوقلوها) براي بازي هايمان، رويابافي هايمان
در تابستانها به درخت توت كاغذهاي رنگي مي آويختيم و زير درخت عروسي عروسك هايمان را جشن مي گرفتيم ، به نوبت بر تخته چوبي كه بلبرينگ زير آن زده بودند سوار مي شديم و همديگر را با طنابش، مي كشيديم
اما جشن واقعي زماني بود كه مادربزرگ مي گفت : بريد "ملا" كنيد
اين بدين معني بود كه آنقدر در حوض بپريم و بالا و پايين كنيم كه تمامي خزه هايش بالا بيايد، بعد راه آب حوض را باز مي كرديم و خالي كه شد با برسي سيمي تمام كف و ديوارها را از رنگ سبز پاك مي كرديم و خسته ونالان با دستهاي زخمي دوباره حوض را پر مي كرديم و چه لذتي داشت، آب زلال و تحسين آدم بزرگها
بعد به نوبت روي سر هم شلنگ مي گرفتيم آنقدر كه نفسمان از سرما بند مي آمد و با دارز كشيدن روي تخت چوبي و زير آفتاب جبرانش مي كرديم، اينقدر اين دو مرحله را تكرار مي كرديم كه جيغ مادربزرگه در مي آمد كه:پول آبو شما مي ديد؟
عصرها حياط را مي شستيم، روي تخت قالي مي انداختيم و روي آن پنير و هندوانه مي خورديم، هندوانه اي كه در حوض انداخته شده بود،
شبها رختخوابها را رديف كف حياط روي حصيرها مي انداختم و خودمان را با قصه هاي ترسناك درباره مارمولك هاي روي ديوار مي ترسانديم و به دنبال قسمتهاي خنك تشك مي گشتيم و آنقدر ستاره ها را جستجو مي كرديم تا به خواب مي رفتيم

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...