۱۳ شهریور ۱۳۹۳

روز چهارم غیر قابل پیش بینی

 
صبح زولبا ما را با كوله هايمان به مركز شهر رساند، ساعت دو بليط داشتيم براي خوسگل، همين الان بگم اصلا اميدي به اينكه در مغولستان بتوانيد اسامي را تلفظ كنيد نداشته باشيد، امكان ندارد بتوانيد با حروفي بين ز و ج ، و حروفي بين ث و گ كلمه اي از دهانتان بيرون بدهيد و تكه اي از زبانتان كنده  نشود
 
در فاصله اي كه زمان داشتيم تصميم گرفتيم به ديدن معبدي برويم در همان حوالي ميدان چنگيز، قدم زنان راه افتاديم و مغازه ها هنوز باز نشده بود  اما توريست ها ولو بودند و اين وسط مرد جواني سعي كرد زيپ كيف كمري مرا باز كند،كه نفهميدم تلاش براي دزدي بود يا شوخي شهرستاني كه ميزبان ديگري از كوچ سرفينگ با  الهام تماس گرفت، كلا اين دختر تلاش فوق العاده اي دارد براي پيدا كردن  ميزبان و اين تلاش به همراه شانس من معجزه مي كند،
 
ميزبان جديد گفت هرجا هستيد بمانيد پيدايتان مي كنم كه انقدر گوشي را داديم به ادمهاي مختلف كه توانستند ادرس ما را به او بدهند،خانم ميانسال شيك و پر عشوه اي با كفش پاشنه بلند و لاك و پيراهن اومد دنبالمان
 
ميزبان كه هنوز نمي توانم نامش را تلفظ كنم ما را سوار ماشيني كرد كه برادرش راننده  آن بود و پيشنهاد داد كه بليطمان را كنسل كنيم و يكي دو روزي به همراه او به تعطيلات برويم، جايي كه او مي گفت در نزديكي شهري بود كه برنامه بعدي ما بود، به همين دليل قبول كرديم، ميزبان ما را به ترمينال برد و كمك كرد تا بليط را با كسر هزينه اي كنسل كنند و در ماشين من و برادر ميزبان درباره سياست و حكومت در مغولستان و ايران گفتگو كرديم
 
بعد از آن به سمت خانه ميزبان به راه افتاديم
 
خانه در يك مجتمع آپارتماني بود، خانه اي كوچك و دو خوابه و تميزي  با همان سيماي آشناي شرقي براي ما،
 
مي جيك برايمان چايي آماده كرد و گفتگوي آغاز شد، دختر مي جك در استراليا درس مي خواند و زنگ مي زد و گريه مي كرد و مي گفت كه درسها مشكل است، همسرش خانه نبود و مي جك ناهار درست مي كرد و برادرش از خاطراتش از زندگي در امريكا مي گفت، ناهار گوشت پخته اي بود كه در آبش  برنج پخته مي ريختند  و در ليوانهاي بزرگ مي خوردند، مزه اشنايي داشت فقط اين گوشت معروف مغولستان خيلي زود پخته مي شد
 
بعد از ناهار دوباره به راه افتاديم، مي جيك گفت كه به بيرون شهر خواهيم رفت، از آپارتمانها كه خارج شديم خانه ها كوچك شدند و به تدریچ فضاي سبز بيشتر شد، و آرام آرام حيرت من بيشتر
 
در كوچه اي نگه داشتند و به خانه چوبي قديمي وارد شديم كه متعلق به مادر و پدر مي جيك بود، مادر او در هتل كار مي كرد و بو پدرش سرهنگ ارتشي و هردو بازنشسته ، يك خانواده صميمي با يك عالمه بچه و نوه و مادربزرگ هم مانند تمام مادربزرگ هاي دنيا مدام به شكم ما هندوانه و سيب و نوشابه و پيراشكي و چايي مي چپاند و هي تعارف مي كرد و منم به نوه دختري   او عكاسي ياد مي دادم، كلي به خودمان و شكممان خوش گذشت بخصوص يه  كوفته گوشت كه دورش پاستا بود و غذاي ملي آنهاست و بوز نام دارد  و خوشو كه گفتند بايد دوباره سوار شويم ،
معلوم شد كه  مي جيك خانه اي جداگانه براي خودش دارد، سر خيابان منتظر مانديم و ماشين شاستي بلندي با رانندگي خانمي تپلي نزديك شد و سوار شديم، خانم تپلي همچين اين ماشين را در جاده ناصاف مي اندخت كه جاي رها خالي بود، به گمانم فحش هم مي داد هنگام رانندگی ولي من نه  تكانهاي ماشين را مي فهميدم و نه گفتگو ها را 
 
من هميشه به آرزوهايم رسيده ام شما مي دانيد، اما هيچگاه منتظر آنها نبوده ام، در كجاي ذهن من مي گنجيد كه روزي در مغولستان با منظره آلپي رو برو شويد، در دامنه تپه هاي سبز ،خانه هاي چوبي عينا كتاب قصه هاي كودكي من ساخته شده بودند، اگر كسي را با چشمان بسته در اين فضا قرار مي دادند تنها به هايدي در مزرعه مي توانست فكر كند
 
درختهاي سوزني بيشتر و بيشتر مي شدند و ارتفاع بالاتر و بالاتر، و در مرتفع ترين نقطه تپه ماشين نگه داشت، و من بازوي الهام را فشار مي دادم و جيغم  را خفه مي كردم و الهام  خنده زنان يك چيزهايي درباره اين عادت بد من مي گفت كه يادم نيست
 
 خانه اي با چوب قهوه اي  و دودكش در زير سايه درختان كاج  در ميان گلهاي وحشي سفيد و قرمز و زرد و صورتي
 
از پله هاي چوبي بالا رفتيم و به  مهتابي رسيديم كه ميز و صندلي هاي چوبي روي آن بود، مي جيك و الهام به درون خانه رفتند و من  روي صندلي نشستم و  انقدر به منظره جنگل سوزني، دشت سبز و خانه هاي چوبي نگاه كردم تا اشك تمام منظره را پوشاند
 
مي جيك چاي توت فرنگي برايمان اورده و نوعي مرباي توت فرنگي كه  فهميديم همان دانه هاي ريزي بود  كه كنار جاده مي فروختند، طفلكي ها اگر توت فرنگي كردستان را مي ديدند، بامزه اينكه توت فرنگي را در چاي مي ريختند و مي خوردند، امتحان كرديم و خيلي خوب بود
 
يعني من با آن چايي و آن منظره خوشبخت ترين اسمان و زمين بودم
 
تا وقتي هوا سرد و تاريك شد در مهتابي مانديم و با آمدن خانم تپل راننده و همسرش پايين آمديم و اين زوج بامزه حسابي ما را خنداندند، كيسه خواب كوچك مرا در دست گرفته بودند و مي خنديدند، مي گفتم كه كيسه بزرگتر داشتم اما سنگين بود و آنها مي گفتند كه سنگيني را مي شود تحمل كرد ولي مرگ از سرما را نه
 
الان من با ژاكت و شلوار گرم و جوراب نشسته ام و در بين خنده هاي اين فاميل گرم و صميمي اين خاطرات را مي نويسم
 
 بعد از مدتي خانواده گفتند كه به كلبه انان برويم اينقدر هوا سرد بود که در مسیر بين دو خانه نزديك به هم فكم مي لرزيد، معلوم شد كه ده سال پيش دو خانواده كه با هم دوست بودند در كنار يكديگر اين دو خانه چوبي را ساخته اند، در خانه دوم با دختر تپل كه عين پسرك فيلم آپ بود و پسر نوجواني كه انگليسي روان صحبت مي كرد آشنا شديم
 
تا اخر شب اتقدر دورهم خنديديم كه گويا سالهاست اين خانواده را مي شناسم و به مادر خانواده مي خنديديم كه در فرودگاه دبي هنگام چشم نگاري بهش مي گفتند كه چشمهايش را باز كند و اون نمي توانست بيشتر از اين باز كند و مدام میگفته باز است به خدا
 
،همسر خانواده كه مدام به ما مي گفت صدام حسين و ما مي خنديديم و فرياد مي زديم نه
 
به الهام كه انها نمي توانستند اسمش را تلفظ كنند و ابه همين دليل الهام تصميم داشت اسم خودش را بگذارد گورباچف
 
وقتي از خانه شان بيرون امديم باز هم همان حس سفرهاي قديمي به سراغم امد، مگر مي شود من ديگر اين زن را كه رفته بوده ماشین بخره یه  پالتو  به همون قیمت خریده و كارمندي اش را ول كرده بود و رستوران زده بود ديگر نبينم، مگر مي شود دختر تپلش را كه مي خواست برود باله تا لاغر شود  اما يك سطل توت فرنگي را امروز خورده بود  و مادر بزرگی همش می خندید
 
همديگر را در اغوش كشيديم و خداحافظي كرديم همين
 
شب در طبقه دو خانه چوبي در اتاق زير شيرواني، واقعا زیرشیروانی بود عین قصه ها، بر روي تخت فنري خوابيديم در حالي كه چوبهاي خانه و قولنج در مي كردند
 
 

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...