۲۰ مرداد ۱۳۹۴

ايرانيان غريب

گمان كردم كه پاكستاني است، سيه چرده با موهاي لخت مشكي و لهجه ، سواري ما يك نفر جاي خالي داشت و راننده براي جبران ضررش سوارش كرد، به محض سوار شدن خوابيد و بعد از يك ساعتي شكايت پيرمرد بغل دستي اش را موجب شد
شرمنده بيدار شد و گفت دو روز بود نخوابيده، راننده و مسافر كه حوصله شان از سكوت ماشين سر رفته بود شروع كردن به پرسش
مرد بلوچ بود، اصرار داشت كه زابلي نيست، مي پرسيدند :مگر زابلي بد است؟ مي گفت :زابلي كينه در دل دارد، بلوچ نه
يك جور كتابي حرف مي زد و پرسشها را با تكرار متوجه مي شد،
شش سال بود كه از بلوچستان امده بود، مي گفت آب هست انجا، كار نيست مي گفت كه زمين داشته هندوانه و خربزه مي كاشته اما ديگر نشده اما نمي گفت چه شده كه نشده
پرسيدند :پس تو از نسل رستم نيستي ، خشمگين مي گفت كه :هستم نام محلي را مي گفت كه زادگاه او و رستم است،
نام رستم را تنها نمي گفت، مي گفت: رستم پسر زال يا رستم زال،
راننده مي گفت :رستم افسانه بوده، يلي در سيستان
مرد با غم مي گفت نه: افسانه نبوده، معبدش هنوز هست، 
كلمه معبد را عميق مي گفت، با حسرت

۱ نظر:

Unknown گفت...

واقعا؟ شايد راست ميگفته؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...