امروز داور جشنواره اي بودم، بخش نمايشي، در اتاقي ديگر داوران بخش موسيقي نشسته بودند، كار من تمام شده بود و به آنها پيوستم، پسري داشت درباره ابداعاتش در تنبك مي گفت، مي گفت و مي نواخت و توضيح مي داد، با اعتماد به نفس، صادقانه و موثر ،
بعد از دختري آمد كه موزيكي با تلفيق ١٧ ساز ساخته بود و تخصصش گيتار بود ، گوشهايش را از مقنعه بيرون گذاشته بود و سازها و صدايشان را توضيح مي داد، جدي و محكم
يكي از داورها پسر اولي را صدا زد و گفت كه با دختر بداهه بنوازند، با خجالت قبول كردند
پشت به هم نشسته بودند، به هم گوش مي دادند و مي نواختند
به سختي نگاهم را از آنها جدا كردم و ديدم كه داورها شيفته شده اند
در جادوي اين هماهنگي ناگهاني و زيبا، من والدين اين دو را تحسين مي كردم كه به اين دو آن هديه گرانبها را داده بودند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر