پيرمرد عاشق گوگوش بوده، همه پولاشو جمع كرده بياد تهران گوگوش را ببينه،
نوه ها هم مي برنش يه كاباره و يه خانم مو كوتاه پيدا مي كنن و نشونش مي دن
اونم خوشحال بر گشته روستا و به همه گفته كه بالاخره گوگوش را ديده
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر