يه ژانري هست تو جوكهاي وايبر و تلگرام كه خيلي باهاش مي خندم، پسر خانواده اي كه پدر و مادرش عموما بهش بي توجهي مي كنن، مثلا همه مي رن شهربازي اونو يادشون مي ره ببرن يا مثلا باباش گوشي را مي ذاره بالاي سرش بذارن ، چون امواجش برا مغز خودش ضرر داره و غيره
ديروز فرشته يك دونه واقعيشو برام تعريف كرد و به جاي اينكه بهش دلداري بدم، دو ساعت داشتم مي خنديدم
تو شلوغ پلوغي عروسي داداشش در يه كشور ديگه، همه يادشون رفته تاريخ دقيق عروسي را بهش بگن كه زودتر بليط بخره و بره
نتيجه اينكه يه روز صب تو فيس بوك عكس عروس و داماد را ديده
۱ نظر:
سالها قبل خانواده دوستم میرن سفر با ماشین عمو. یه مرغ سیاه رنگ هم میدن بغل دوست من.وقتی میرسن به مقصد پدره میپرسه مرغه کجاست؟ یهو مادره میگه ای داد وحید کجاست؟ برمیگردن میبینن تو قهوه خونه بین راه که توقف کرده بودن نشسته روی یه سکو ، مرغه هم بغلشه
ارسال یک نظر