در فيلم شكلات ، قهرمان با خون كولي در رگهايش، هر وقت باد مي آمد، ميل به رفتن، رها كردن و جاده ديوانه اش مي كرد
حالا كه در مهتابي خانه شمال نشستم، نسيمي نه گرم و نه سرد بر تنم مي وزد و شانه به سر ها بر روي درخت گلابي بازي عشق مي كنند و گلهاي كاغذيم در رقصند
من به اين مي انديشم كه موسم سفر نزديك است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر