۲۱ خرداد ۱۳۹۵

سفرنامه٤

تا عصر در منظره غرق بوديم و ابرها كه پايين آمده بودند و از ميان تپه ها رد مي شدند فوق العاده بودند و سرانجام فندق لو را رها كرديم.ضمن اينكه بابونه زار شلوغ شده بود و تعداد بيشعورها افزايش پيدا كرده بود و حرص ما هم همچنين
مادرك دوست داشت تني به آب گرم برساند و از آنجا كه مي دانستيم سرعين در چه حالي است، رها در جاده نگه داشت تا من آب گرم ديگري را سرچ كنم كه پيدا كردم، آب گرمي به نام سردابه در بيست كيلومتري اردبيل
با موگل مپ به سراغش رفتيم و عجب كار خوبي كرديم
و البته كه شما در جريان خوش شانسي من و مناظر هستيد
جاده بسيارررررر زيبا بود، خيلي
مزارع، درختان، گله هاي گوسفندان، تكه ها زرد و بنفش از گلها ...
خب گمان مي كنم كه من و رها اين جاده را باز هم خواهيم آمد
به روستا رسيديم، روستاي زشت و نوساز ، مثل تمامي روستاهاي سالهاي اخير، دو تا آب گرم بود كه اولي ارزان و شلوغ بود رفتيم سراغ دومي كه اندكي گران تر با شلوغي قابل تحمل، بقيه رفتند به گردش و من و مادرك رفتيم آب گرم، استخر كوچك و تميزي با سوناي خشك و تر و دوش و كابين 
بوي خاص آب گرم كه مخصوص مفاصل و رماتيسم بود، مادرك را در استخر راه بردم و درهمان حال تابلو ماساژ را ديدم، قيمتها بسيار پايينتر از تهران بود
پيشنهادش را دادم و عجيب اينكه مادرك محتاط قبول كرد
دختر زيباي چشم سبزي با احتياط مادر را بالاي تخت برد و من به نظاره نشستم، دستهايش كاملا وارد و ماهر و قوي بود
مادرك را به او سپردم و به آب گرم باز گشتم، 
زمين مهربان، حتي با چشمه هاي آب گرمش و ما مردمان زياده خواه و ناسپاس به اين مادر-زمين
خيلي بعد كه بازگشتم اينقدر به مادرك خوش گذشته بود كه ماساژ سر را هم اضافه كردم به داستان 
دخترماساژور مي گفت كه مشكين شهري است و هفته اي يك بار به خانه مي رود و از پل معلقي مي گفت كه انجا راه افتاده و از اب  لوله كشي روستا كه همين اب گرم است و بدبو براي خوردن
كارش كه تمام شد، مادرك دستهاي دختر را مدت طولاني در دست گرفت و من براي دختر حيرتزده توضيح مي دادم كه دارد دعايت مي كند
با لپهاي گل انداخته به سراغ بقيه رفتيم كه مي خواستند پنهان كنند كه آش دوغ خوردند و لو رفتند
مسير زيبا را بازگشتيم و در تاريكي به شهر رسيديم
قبلا از دوست رها ادرس كبابي قربان را گرفته بوديم با مپ پيدايش كرديم و عجب چيزيييييييي بودد ددد
حتما امتحانش كنيد، و آقاهه در مدت انتظار هم از رها با گوشت پخته پذيرايي كرد تا كبابها آماده شود و ما او را دست مي انداختيم كه طرف عاشق دمپايي هاي او شده واگرنه بعد از يك روز رانندگي ديدن نداشته رها
جريان اين بود كخ وسط راه، رها حس كرده بود جانوري در كفشش است و انها را در اورده و دمپايي داداشش را كه در ماشين مانده بود پوشيده بود كه سه سايز از او بزرگتر بودند
برگشتيم مهمانخانه و بيهوش شديم 

۱ نظر:

khodam گفت...

ازخوندن سفرنامه هات خيلى خيلى لذت ميبرم، گيس طلا جان🙂
هميشه به سفر🌹

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...