۱ مرداد ۱۳۹۵

تفليس در شب

فردا صبح در خانه بدون صاحبخانه بيدار شدم، لباس شستم و كوله مرتب كردم و براي مادرك ماجرا را در تلگرام تعريف كردم و مي گويد بايد از سعيد ياد بگيريم، ما هم بايد مسافر بياريم خونمون پذيرايي كنيم، بعد هم عزيز من پيشنهاد مي ده براي سعيد ملافه بخرم!!!
براي خريد از خانه بيرون رفتم، همچنان حضور درختان براي عجيب بود، حتي داخل پاركينگهاي بدون سقف هم درختها بالا رفته بودند، يكي دو زن رفتگر هم در محله حضور داشتند. 
از ميوه فروشي سيب زميني و پياز و فلفل هاي غول آساي قرمز رنگ خريدم و از سوپري رب و فانتا و همچنان مهرباني مردم غرقت مي كرد، زن فروشنده پلاستيك برايم اورده و وسايلم را از دستم گرفتم و در كيسه مرتب گذاشته و در سكوت لبخند مي زند
سعي مي كنم با نرمافزارم كلمات ساده را بگويم اما خيليييييي مشكل است، حتي يك تشكر ساده مي شود gmahed lohob 
هيچجوره نمي شه تلفظش كرد
در خانه پروانه در حال پخت مرغ و پلو است و بوي خوشي راه انداخته و منتظر سعيد عزادار كه از راه برسد
سعيد و نينو و گورام مي رسند ، در چهره شان چنان سرگشته گي است كه غمگينم مي كند، پدر سرطان داشته و همه مي دانسته اند كه رفتني است، اما چه فرق دارد، مرگ ، مرگ است
امدند لباس برداشتند و رفتند، خيلي دلم مي خواست بغلشان كنم و دلداريشان دهم
رسم است تا يك هفته جسد را در تابوت يخچال دار نگه مي دارند و بعد دفن مي كنند، زشت است اگر سريع خاك كنند مرده را، سعيد ماند تا به كارهايش در تفليس برسد و براي خاك سپاري خواهد رفت
ناهار خوشمزه پروانه را خورديم و خاطره تعريف كرديم و از دست سعيد خنديديم كه مي گفت چرا فلفل قرمزهاي دور ديس مرغ را نخورديم و دليلش هم قاطعانه اين بود كه : هر گونه تزيين غذا را بايد خورد!
بعد از غذا سعيد خوابيد و ما هم يكساعتي صبر كرديم تا هوا خنك شود و به راه افتاديم، اينبار مسير برعكس ديروز را پياده روي كرديم و از كنار رودخانه پايين رفتيم، پيرمردهاي ماهيگير حسابي سرشان شلوغ بود و از خمير نان و ذرت استفاده مي كردند و جدي و اخمالو بودند، انگار كه مهمترين كار دنيا را انجام مي دهند. 
ساختمانهاي در طرف رودخانه خيلي شيك و اروپايي طور بودند، كلا تفليس پر از ساختمانهاي بزرگ و نوساز است
و رستورانهاي با معماري و دكور زيبا اما در سايز بزرگ
با احتياط تمام از خيابان رد شديم، رانندگيشان سور زده به تهران، گمانم جريمه ندارند . طبق دستور العمل ايپدم ، مسير پياده روي كه انتخاب كرده بود ما را به نوك تپه زيبايي رساند كه ساختمان بزرگي بالاي ان بود كه فهميديم سيرك است، اما تعطيل بود، متروك!
اما ارزش منظره اش را داشت
مسير را به سمت خيابان معروف روستاولي ادامه داديم ، در اين شهر من جيشو هيچ مشكلي ندارم، تمامي پمپ بنزينها دستشويي دارند و قدم به قدم پمپ بنزين اينجا هست. سوپري هاي تميز و خنكي هم هم در پمپ بنزين ها هست كه چيزهاي خوشمزه اي در ويترين دارند و مكث هاي شادماني در پياده روي براي ما ايجاد مي كند
ادامه داديم تا به خيابان رسيدم، نايت كلابي هم در ان اطراف بود و يك دو چرخه غول آسا
روستاولي باز هم مرا حسرت كش كرد از حجم درختان بزرگش، ما دلمان به يك خيابان ولي عصر و چنارهاي رو به مرگش خوش است، اينجا درخت سنجد وسط خيابان را نبريده اند !
ساختمانها بزرگ و زيبا، تاتر، سينما حتي دانشكده فيلم و سينما، كليسايي نوساز، پاركي بزرگ و با نيمكت هاي پر عشاق
گل كاري هم داشت، اولين بار بود تلاش شهرداري در زيباسازي مشاهده مي شد.
در كليسا خانم فرودگاه را ديديم كه مي خواست همسفران را رها كند و با ما بيايد، من و پروانه كلي خنديديم وقتي متوجه شديم همسفرانش، بچه هايش بودند!
موجود باحالي بود خانم، داشت مي رفت باتومي و از انجا به ارمنستان
دو سه هم وطن ديگر تلاش براي اشنايي را داشتند كه اولين سوالشان براي برقراري ارتباط اين بود: كجا پول چنج مي كنند؟!
خب خدايي يك كم خلاقيت داشته باشيد، تابلو نئون را نشان داديم و گفتيم : اونجا ! و رفتيم
تا به ميزان ازادي رسيديم و بستني هاي خوشمزه خودمان، مشكل پول خرد به اندازه گرم شدن كره زمين مشكل جهاني است ها
از ميدان آزادي وارد محله قديمي شديم، بيشتر از قديمي ويران بود، حيف كه هيچ بازسازي روي اين خانه ها انجام نشده بود، اين در و پنجره هاي چوبي و اين بالكنها مي توانست رسما خودش يك جاذبه جهانگردي باشد
مردم خيلي جدي در حال زندگي بودند در خانه اي كه كج شده بود اصلا اما باز هم حال و هواي گذشته درون كوچه ها لذت بخش بود
عجيب اينكه كنار همين اين خانه ها،سر خيابان هتلهاي بزرگ و روشن و زيبا مي درخشيدند! تفاوت طبقاتي اينقدر چسبيده به هم نديده بودم
آفتاب رفته بود و سيماي ديگري از تفليس بر ما ظاهر شد، نورهاي شبانه
پل صلح تمام درخشان، نارين قلعه در زير نور چراغها و نورپردازي تمام ساختمانهاي بزرگ. زيبا
اضافه كنيد انعكاس همه اينها در رودخانه
رفتيم رو پل و وسط ان نشستيم ، چراغهاي داخل شيشه هاي محافظ پل روشن و خاموش مي شدند، كشتي نوراني از روي آب رد مي شد و انبوه توريستها در حال عكاسي و شلوغي دلپذير ، زنده و شاد
بالاخره پل را رها كرديم و ده شب شده بود و براي رفتن به تله كابين دير بود، با چك و چانه چهار و نيم لاري تاكسي گرفتيم كه نه نقشه را مي فهميد و نه زبان ما را و نگران بود شديد كه گم شديم، با خنده و شوخي رسانديمش دم خانه و نفسي به راحتي كشيد و رفت
در خانه پروانه كتلتي خوشمزه برايمان پخت و با خاطره و خنده خورديم و من محل هاي توقف و مدت زمان ماشين سواري در مسيركازبكي را با سعيد چك مي كردم و سعيد  همچنان سربه سر پروانه مي گذاشت كه خبر نداري قراره چه بلايي سرت بياد تو اين مسير و چه خوابي گيس برات ديده و پروانه كه سرش را روي ميز گذاشته و به خواب رفته بود، زمزمه مي كرد: من ماشين سوار نمي شم، پياده چقد راه تا كازبگي؟
بچه پررو

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...